امام حسین علیه‌السلام:  بخشنده‌ترین مردم کسی است که به آنکه امید ندارد و درخواست یاری نکرده، کمک کند و ببخشد. (کشف الغمه، ج ۲، ص۳۰) 

خلاصه دانش در پنج چیز

حکیمی در بیابان به چوپانی رسید و گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می‌کنی؟
 چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانش‌هاست یاد گرفته‌ام.
 حکیم گفت:
خلاصه دانش‌ها چیست؟
 چوپان گفت:
پنج چیز است:
۱. تا راست تمام نشده، دروغ نگویم.
۲. تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم.
۳. تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم.
۴. تا روزی خدا تمام نشده، به در خانه دیگری نروم.
۵. تا قدم به بهشت نگذاشته‌ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم.
ادامه مطلب

همنشین موسی در بهشت

در برخی منابع نقل شده که روزی حضرت موسی (علیه السلام) در خلوت خویش از خدایش سؤال می‌کند: آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟ خطاب می‌رسد: آری! حضرت موسی با حیرت می‌پرسد: آن شخص کیست؟ خطاب می‌رسد: او مرد قصابی است در فلان محله. حضرت موسی می‌پرسد: می‌توانم به دیدن او بروم؟ خطاب می‌رسد: مانعی ندارد!
فردای آن روز، حضرت موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می‌کند و می‌گوید: من مسافری گم کرده راه هستم، آیا می‌توانم شبی را مهمان تو باشم؟ قصاب در جواب می‌گوید: مهمان حبیب خداست، کمی بنشین تا کارم را انجام دهم، آنگاه با هم به خانه می‌رویم.
ادامه مطلب

بزم شراب!

در یکی از روزها، مجلس مباحثه‌ای با حضور مأمون (خلیفه‌ی عباسی) و علمای عصر تشکیل شده بود. مردی پریشان‌حال با لباسی کهنه وارد شد و در آخرین صف حضّار نشست. مسئله‌ای در مجلس مطرح گردید، آن مرد، جوابی بسیار عالی داد، به طوری که توجه عموم به وی جلب شد و تمام علمای مجلس، تحسینش کردند. خلیفه دستور داد او را بالای مجلس در صف علمای بزرگ نشاندند. مسئله‌ی دیگری طرح شد و همان مرد دوباره بهترین پاسخ را گفت. این بار به فرمان مأمون او را بالاتر از همه‌ی حضار، نزدیک جایگاه خلیفه جای دادند. پس از ساعتی مجلس پایان یافت و علما تدریجاً بازگشتند. مرد ژنده‌پوش نیز از جای برخاست تا برود، خلیفه امر کرد بماند.

ادامه مطلب

دزد کفش‌های پیامبر (ص)

روزی سلطان محمّدخدابنده بر همسر خود خشم گرفت و در یک جلسه، او را سه طلاقه کرد؛ ولی به دلیل علاقه بسیاری که به وی داشت، خیلی زود از کردارِ خویش پشیمان شد و به همین خاطر، عالمان سنی را دعوت نمود و از آنان مشورت خواست. آنها گفتند: هیچ راهی وجود ندارد، مگر اینکه نخست فرد محلّل (فردی غیر از سلطان) با او ازدواج کند، سپس مجدداً سلطان می‌تواند با او ازدواج کند. 
سلطان گفت: برای من پذیرشِ این امر، بسیار سخت است. آیا راه دیگری وجود ندارد؟ شما علما در بسیاری از مسائل با یکدیگر اختلافِ نظر دارید، فقط در همین یک مسئله همه باهم اتفاق‌نظر دارید؟! گفتند: بله.
ادامه مطلب

ﺣﻜﺎﻳﺖ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻛﻮﻩ ﻛﻤﺮﻯ ﻭ ...

می‌گویند: ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁیه ﺍﻟﻠﻪ ﺳﻴﺪ ﺣﺴﻴﻦ ﻛﻮﻩ ﻛﻤﺮﻯ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺟﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺷﻴﺦ ﺍﻧﺼﺎﺭﻯ ﻭ ﻣﺠﺘﻬﺪﻯ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﻮﺯﻩ ﺩﺭﺱ ﻣﻌﺘﺒﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﻌﻴﻦ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺟﺪ ﻧﺠﻒ می‌رفت ﻭ ﺗﺪﺭﻳﺲ می‌کرد. ﭼﻨﺎﻧﻜﻪ می‌دانیم ﺣﻮﺯﻩ ﺗﺪﺭﻳﺲ ﺧﺎﺭﺝ ﻓﻘﻪ ﻭ ﺍﺻﻮﻝ، ﺯﻣﻴﻨﻪ ﻣﺮﺟﻌﻴﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﺟﻌﻴﺖ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﻚ ﻃﻠﺒﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﻯ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻳﻚﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﺯ ﺻﻔﺮ ﺑﻪ بی‌نهایت ﺑﺮﺳﺪ... بنابراین، ﻃﻠﺒﻪ‌ﺍﻯ ﻛﻪ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﺮﺟﻌﻴﺖ ﺩﺍﺭﺩ، ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺣﺴﺎﺳﻰ ﺭﺍ ﻃﻰ می‌کند.
ادامه مطلب

کشف استعداد

استاد حسین انصاریان

 

ابن سینا از بازار همدان می‌گذشت، کودکی را دید که پر شتاب به مغازه آهنگری می‌رفت، و قطعه زغالی سرخ شده از آتش می‌خواست؛ ولی با خود ظرفی به همراه نداشت و شنید که آهنگر با او می‌گفت: بدون ظرف، چگونه آتش می‌خواهی؟

ادامه مطلب

خبری از غیب

مرحوم شیخ صدوق و دیگر بزرگان به نقل از شخصی به نام عبداللّه بن محمّد علوی حکایت کرده‌اند: پس از گذشت مدّتی از شهادت حضرت علیّ بن موسی الرّضا علیه‌السلام، روزی بر مأمون وارد شدم و بعد از صحبت‌هایی در مسائل مختلف، اظهار داشت: همسری داشتم که چندین مرتبه، آبستن شده بود و بچه‌اش سِقط می‌شد، در آخرین مرتبه که آبستن بود، نزد حضرت رضا علیه‌السلام رفتم و گفتم: یا ابن رسول اللّه! همسرم چندین بار آبستن شده و سقط جنین کرده است و الان هم آبستن می‌باشد، تقاضامندم مرا راهنمایی فرمایی تا طبق دستور شما او را معالجه و درمان کنم و بتواند سالم زایمان نماید و نیز بچه‌اش سالم بماند.
ادامه مطلب

دارمیه

سهل بن ابی سهل تمیمی از پدرش نقل می‏کند: معاویه در سفری که به حج رفت، از دارمیه که از قبیله «بنی کنانه» و در حجون سکونت داشت، جویا شد، به او گفتند: او زنده و سالم است. فوراً دستور داد او را احضار نمایند. دارمیه، زنی سیاه چهره و فربه بود. هنگامی که به مجلس معاویه وارد شد، معاویه از او پرسید: ای دختر حام، حالت چطور است؟ دارمیه گفت: ای معاویه، اگر به قصد عیب‏گویی مرا دختر حام خطاب کردی، بدان که من از فرزندان حام نیستم؛ بلکه از قبیله بنی کنانه‌ام.
معاویه گفت: راست گفتی، حال می‏دانی برای چه تو را احضار کرده‌ام؟
ادامه مطلب

توبه شعوانه

در بصره زنی بود به نام شعوانه. مجلسی در بصره از فسق و فجور منعقد نمی‌شد مگر اینکه شعوانه در آن حضور می‌یافت. روزی با جمعی از کنیزان خود در کوچه‌های بصره می‌گذشت، به در خانه‌ای رسید که از آن خروش بلند بود. گفت: سبحان الله! در این جا عجب خروش و غوغایی است.
ادامه مطلب

صفحه‌ها