در زمان رسول خدا (صلی الله علیه وآله)، در شهر مدینه مردی بود با چهرهای آراسته و ظاهری پاک و پاکیزه، آنچنان که گویی در میان اهل ایمان، انسانی نخبه و برجسته است.
او در بعضی از شبها به دور از چشم مردمان، به دزدی میرفت و به خانههای اهل مدینه دستبرد میزد.
شبی برای دزدی از دیوار خانهای بالا رفت، دید اثاث زیادی در میان خانه قرار دارد و جز یک زن جوان کسی در آن خانه نیست!
پیش خود گفت: مرا امشب دو خوشحالی است، یکی بردن این همه اثاث قیمتی، یکی هم درآویختن با این زن!
نقل میکنند در یکی از روزها، مجلس مباحثهای با حضور مأمون (خلیفهی عباسی) و علمای عصر تشکیل شده بود. مردی پریشان حال با لباسی کهنه وارد شد و در آخرین صف حضّار نشست. مسألهای در مجلس مطرح گردید. آن مرد، جوابی بسیار عالی داد، به طوری که توجه عموم به وی جلب شد و تمام علمای مجلس، تحسینش کردند. خلیفه دستور داد او را بالای مجلس در صف علمای بزرگ نشاندند. مسألهی دیگری طرح شد و همان مرد دوباره بهترین پاسخ را گفت. این بار به فرمان مأمون او را بالاتر از همهی حضار، نزدیک جایگاه خلیفه جای دادند. پس از ساعتی مجلس پایان یافت و علما تدریجاً بازگشتند. مرد ژنده پوش نیز از جای برخاست تا برود.
مرحوم آخوند ملا محمد کاظم خراسانی که به وجوب تایید مشروطه حکم کرد، یکی از شاگردان فاضل او از وی برید و به مرحوم آ سید محمد کاظم طباطبایی متصل شد. بریده شده بود که هیچ، سب و لعن هم میکرد. روزی اهالی محله همین طلبه میآیند و وارد منزل این شخص میشوند. آنها مرید و مقلد مرحوم آخوند بودند. ۸۰ سکه هم آورده بودند و صاحبخانه هم وضعش خوب نبوده و از او میخواهند که با او پیش مرحوم آخوند بروند.
گفتند: اینها را به مرحوم آخوند میدهیم و از ایشان اجازه میگیریم تا ۸۰ سکه را به همان شخص بدهند، منتهی با اجازه آخوند.
در اوایل حال، آخوند محمد تقی مجلسی که هنوز شهرتی نداشت، مردی که به آخوند ارادت داشت به آن جناب عرض نمود: مرا همسایهای است که از دست او به تنگ آمدهام، شبها فساق و اشرار را به خانه خودش جمع مینماید تا مشغول عیش و شرابخواری و ساز و رقص بشوند. آیا میشود در این باب راه علاجی پیدا کرد؟
شیخ فرمود: امشب ایشان را به مهمانی دعوت کن، من هم در آن مهمانی حاضر میشوم. پس آن مرد آنها را برای شام دعوت کرد.
رئیس اشرار گفت: چه طور شد که تو هم به جرگه ما در آمدی؟
عباسقلی خان، در مشهد بازار معروفی دارد. مسجد، مدرسه، آب انبار، پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است. واقف بر خیر، و واقف در خیر. به او خبر داده بودند در حوزه علمیهای که با پول او ساخته شده، طلبهای شراب میخورد! ناگهان همهمهای در مدرسه پیچید. طلاب صدا میزدند حاج عباسقلی است. در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است. عباسقلی خان یکسره به حجره من آمد و بقیه دنبالش. داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟
روزی شخص ثروتمندی یک مَن انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید: انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود. بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد، به اهل و عیالش میگوید: لطفاً انگور را بیاور تا دور هم با بچهها انگور بخوریم. همسرش با خنده میگوید: من و فرزندانت همه انگورها را خوردیم، خیلی هم خوشمزه و شیرین بود... مرد با تعجب میگوید: تمامش را خوردید؟ زن لبخند دیگری میزند و میگوید: بله تمامش را...
نام لقمان در دو آیه از قرآن در همین سوره لقمان آمده است. در قرآن دلیل صریحی بر اینکه او پیامبر بوده است یا یک فرد حکیم، وجود ندارد؛ ولی لحن قرآن در مورد لقمان نشان میدهد که او پیامبر نبود؛ زیرا در مورد پیامبران معمولاً سخن از رسالت، دعوت به سوی توحید، مبارزه با شرک، انحرافات محیط، عدم مطالبه اجر و پاداش و نیز بشارت و انذار در برابر امتها دیده میشود، در حالی که در مورد لقمان، هیچیک از این مسائل بیان نشده و تنها اندرزهای او که به صورت خصوصی با فرزندش بیان شده (هر چند محتوای آن جنبه عمومی دارد) آمده است و این گواه بر این است که او تنها یک مرد حکیم بوده است.