امام حسین علیه‌السلام:  لا یکمُلُ الْعَقْلُ الَّا بِاتِّباعِ الْحَقِّ؛ عقل، جز از راهِ پیروی حق کامل نمی‌شود.   (بحارالأنوار، ج ۷۵، ص ۱۲۷) 

دارمیه

سهل بن ابی سهل تمیمی از پدرش نقل می‏کند: معاویه در سفری که به حج رفت، از دارمیه که از قبیله «بنی کنانه» و در حجون سکونت داشت، جویا شد، به او گفتند: او زنده و سالم است. فوراً دستور داد او را احضار نمایند. دارمیه، زنی سیاه چهره و فربه بود. هنگامی که به مجلس معاویه وارد شد، معاویه از او پرسید: ای دختر حام، حالت چطور است؟ دارمیه گفت: ای معاویه، اگر به قصد عیب‏گویی مرا دختر حام خطاب کردی، بدان که من از فرزندان حام نیستم؛ بلکه از قبیله بنی کنانه‌ام.
معاویه گفت: راست گفتی، حال می‏دانی برای چه تو را احضار کرده‌ام؟
ادامه مطلب

توبه شعوانه

در بصره زنی بود به نام شعوانه. مجلسی در بصره از فسق و فجور منعقد نمی‌شد مگر اینکه شعوانه در آن حضور می‌یافت. روزی با جمعی از کنیزان خود در کوچه‌های بصره می‌گذشت، به در خانه‌ای رسید که از آن خروش بلند بود. گفت: سبحان الله! در این جا عجب خروش و غوغایی است.
ادامه مطلب

مواظب باش میخی را تکان ندهی!

گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند. خیمه‌ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمی‌کنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می‌دوشد، بدان سو رفت و میخ را تکان داد. با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود، لگدمال کرد و او را کشت.
ادامه مطلب

خجالت استاد

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه‌ای می‌گذشت، شنید که استادی به شاگردانش می‌گوید: من در سه مورد با امام صادق علیه السلام کاملاً مخالفم!
یک اینکه می‌گوید: خداوند دیده نمی‌شود، پس اگر دیده نمی‌شود وجود هم ندارد.
دوم می‌گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می‌سوزاند، در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم می‌گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می‌دهد، در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می‌دهد.
ادامه مطلب

بهلول و هارون

نقل کرده‌اند که بهلول، بیشتر اوقات در قبرستان می‌نشست. روزی هارون به قصد شکار از محل قبرستان عبور می‌کرد و چون به بهلول رسید گفت: بهلول چه می‌کنی؟
بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمده‌ام که نه غیبت مردم را می‌کنند، نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می‌دهند.
هارون سوال کرد: آیا می‌توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟
بهلول گفت: به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا خوب داغ شود.
هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد.
ادامه مطلب

حاکم و کشاورز

روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید.
حاکم پس از دیدن آن مرد، بی‌مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی‌نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم، لباس گران‌بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم می‌زد، به مرد کشاورز گفت: می‌توانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده‌ای محکم پس گردن او نواخت.
ادامه مطلب

داوود و بیوه‌زن

زنی به حضور حضرت داوود آمد و گفت: ای پیامبر خدا! پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ 
داوود فرمود: خداوند عادلی است که هرگز ظلم نمی‌کند؛ سپس فرمود: مگر چه حادثه‌ای برای تو رخ داده است که این سؤال را می‌کنی؟ 
زن گفت: من بیوه‌زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگی می‌کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه‌ای گذاشته بودم و به طرف بازار می‌بردم تا بفروشم و با پول آن غذای کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرنده‌ای آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزی ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم.
ادامه مطلب

عادت به بوی نامطبوع

روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمان‌ها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی می‌گفت. حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند.

ادامه مطلب

پرسش درست

پادشاهی می‌خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید پرسش را درست حل کنید می‌توانید در را باز کنید و بیرون بیایید».
ادامه مطلب

صفحه‌ها