امام حسین علیه‌السلام:  لا یکمُلُ الْعَقْلُ الَّا بِاتِّباعِ الْحَقِّ؛ عقل، جز از راهِ پیروی حق کامل نمی‌شود.   (بحارالأنوار، ج ۷۵، ص ۱۲۷) 

دعای مادر

از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند: این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت: شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم: «اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید: چرا ایستاده‌ای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».
گران‌بهاترین شی
ادامه مطلب

جمله ای شیرین

بعضی از افراد وقتی ارتقای علمی می‌یابند یا مدرکی از جایی می‌گیرند، فریفته این عناوین اعتباری می‌شوند و حتی در مقابل انسان‌های هم شأن خود هم سر فرود نمی‌آورند، چه رسد به شاگردان و کوچکترها؛ اما اگر تربیت، قرآنی باشد، آنگاه کوه علم هم که باشی، تواضعت از دست نمی‌رود و فریفته توفیقات معنوی نمی‌شوی. رفتار علامه طباطبایی با شاگرد خود، نمونه‌ای از رفتار یک عالم ربانی و تربیت یافته مکتب قرآن و اهل بیت علیهم‌السلام است که در ذیل می‌آید:
ادامه مطلب

شلاق خلیفه!

ظهر بود و باد داغی می‌وزید، صدای همهمه‌ای در کوچه‌های نزدیک مسجد بلند شد.
خبر مثل برق، در شهر پیچید: قدامه‌بن‌مظعون، شراب نوشیده!
خلیفه که روی تخت لَم داده بود، گفت: قدامه را نزد من بیاورید.
قدامه با لبخند وارد شد، خلیفه با اخم گفت: تو شراب نوشیدی؟ باید تو را تازیانه بزنم!
او با خونسردی سر را بلند کرد و گفت: جناب خلیفه مگر در قرآن نخوانده‌ای که (بر آنان که ایمان آورده‌اند و کردار شایسته انجام داده‌اند، گناهی نیست در آنچه خورده‌اند) من ایمان دارم، پس گناهی در شرابی که نوشیده‌ام نیست.
ادامه مطلب

سه خاطره از فرمانده لشکر عاشورا

 همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا می‌گوید: «هنگامی که برادر ایشان حمید به شهادت رسید، مهدی با وجود علاقه خاصی که به او داشت، بی‌هیچ ابراز اندوه و غمی، با خانواده‌اش تماس گرفت و گفت: «شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده است.» او به این قصد که وصیت حمید باز کردن راه کربلاست، در جبهه ماند و برای تشییع جنازه حمید نیامد.
 ******
ادامه مطلب

شیعه تنوری!

مأمون رقی نقل می‌کند: روزی خدمت امام صادق علیه‌السلام بودم، سهل بن حسن خراسانی وارد شد، سلام کرده، نشست. آن گاه عرض کرد: یابن رسول الله، امامت حق شماست؛ زیرا شما خانواده رأفت و رحمتید، از چه رو برای گرفتن حق قیام نمی‌کنید، در حالی که یکصد هزار تن از پیروانتان با شمشیرهای بران حاضرند در کنار شما با دشمنان بجنگند!
امام فرمودند: ای خراسانی! بنشین تا حقیقت بر تو آشکار شود.
به کنیزی دستور دادند، تنور را آتش کند. بلافاصله آتش تنور افروخته شد، به طوری که شعله‌های آن، قسمت بالای تنور را سفید کرد.
ادامه مطلب

بگذار با او سخن بگویم!

حمید احمدی

 

اصمعی(۱) از بزرگان ادب و شعر و تاریخ، آورده که پس از شرکت در نماز جمعه در بصره از مسجد جامع خارج شدم، مرد عربی را دیدم که سوار بر شتر است و کسوتی همچو لباس رزم بر تن دارد و نیزه‌ای بر دست! وقتی چشمش به من افتاد، پرسید: از کجایی و از کدام قبیله‌ای؟

ادامه مطلب

همسر فرعون

«آسیه» همسر فرعون از بانوان محترم بنی‎اسرائیل بود و به طور مخفی خدای حقیقی را می‎پرستید. فرعون نزد او آمد و ماجرای شهادت آرایشگر و فرزندانش را به او خبر داد.
آسیه: وای بر تو ای فرعون! چه چیز باعث شده که این‌گونه بر خداوند متعال جرئت یابی و گستاخی کنی؟ 
فرعون: گویا تو نیز مانند آن آرایشگر دیوانه شده‎ای؟! 
آسیه: دیوانه نشده‎ام؛ بلکه ایمان دارم به خداوند متعال، پروردگار خودم و پروردگار تو و پروردگار جهانیان.
ادامه مطلب

همسر مؤمن آل‎فرعون

 فرعون در کاخش برای دخترانش آرایشگر مخصوصی داشت که همسر حزقیل (مؤمن آل‎فرعون) بود که ایمان خود را مخفی می‎داشت. روزی او در قصر فرعون مشغول آرایش کردن سر و صورت دختر فرعون بود، ناگهان شانه از دستش افتاد و او طبق عادت خود گفت: «بِسْمِ الله» (به نام خدا)، دختر فرعون گفت: آیا منظور از خدا، در این کلمه پدرم فرعون بود؟ 
آرایشگر: نه؛ بلکه منظورم پروردگار خودم، پروردگار تو و پروردگار پدرت بود.
دختر فرعون: این مطلب را به پدر خبر خواهم داد.
ادامه مطلب

صفحه‌ها