ظهر بود و باد داغی میوزید، صدای همهمهای در کوچههای نزدیک مسجد بلند شد.
خبر مثل برق، در شهر پیچید: قدامهبنمظعون، شراب نوشیده!
خلیفه که روی تخت لَم داده بود، گفت: قدامه را نزد من بیاورید.
قدامه با لبخند وارد شد، خلیفه با اخم گفت: تو شراب نوشیدی؟ باید تو را تازیانه بزنم!
او با خونسردی سر را بلند کرد و گفت: جناب خلیفه مگر در قرآن نخواندهای که (بر آنان که ایمان آوردهاند و کردار شایسته انجام دادهاند، گناهی نیست در آنچه خوردهاند) من ایمان دارم، پس گناهی در شرابی که نوشیدهام نیست.
همسر شهید باکری فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا میگوید: «هنگامی که برادر ایشان حمید به شهادت رسید، مهدی با وجود علاقه خاصی که به او داشت، بیهیچ ابراز اندوه و غمی، با خانوادهاش تماس گرفت و گفت: «شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده است.» او به این قصد که وصیت حمید باز کردن راه کربلاست، در جبهه ماند و برای تشییع جنازه حمید نیامد.
مأمون رقی نقل میکند: روزی خدمت امام صادق علیهالسلام بودم، سهل بن حسن خراسانی وارد شد، سلام کرده، نشست. آن گاه عرض کرد: یابن رسول الله، امامت حق شماست؛ زیرا شما خانواده رأفت و رحمتید، از چه رو برای گرفتن حق قیام نمیکنید، در حالی که یکصد هزار تن از پیروانتان با شمشیرهای بران حاضرند در کنار شما با دشمنان بجنگند!
امام فرمودند: ای خراسانی! بنشین تا حقیقت بر تو آشکار شود.
به کنیزی دستور دادند، تنور را آتش کند. بلافاصله آتش تنور افروخته شد، به طوری که شعلههای آن، قسمت بالای تنور را سفید کرد.
اصمعی(۱) از بزرگان ادب و شعر و تاریخ، آورده که پس از شرکت در نماز جمعه در بصره از مسجد جامع خارج شدم، مرد عربی را دیدم که سوار بر شتر است و کسوتی همچو لباس رزم بر تن دارد و نیزهای بر دست! وقتی چشمش به من افتاد، پرسید: از کجایی و از کدام قبیلهای؟
«آسیه» همسر فرعون از بانوان محترم بنیاسرائیل بود و به طور مخفی خدای حقیقی را میپرستید. فرعون نزد او آمد و ماجرای شهادت آرایشگر و فرزندانش را به او خبر داد.
آسیه: وای بر تو ای فرعون! چه چیز باعث شده که اینگونه بر خداوند متعال جرئت یابی و گستاخی کنی؟
فرعون: گویا تو نیز مانند آن آرایشگر دیوانه شدهای؟!
آسیه: دیوانه نشدهام؛ بلکه ایمان دارم به خداوند متعال، پروردگار خودم و پروردگار تو و پروردگار جهانیان.
فرعون در کاخش برای دخترانش آرایشگر مخصوصی داشت که همسر حزقیل (مؤمن آلفرعون) بود که ایمان خود را مخفی میداشت. روزی او در قصر فرعون مشغول آرایش کردن سر و صورت دختر فرعون بود، ناگهان شانه از دستش افتاد و او طبق عادت خود گفت: «بِسْمِ الله» (به نام خدا)، دختر فرعون گفت: آیا منظور از خدا، در این کلمه پدرم فرعون بود؟
آرایشگر: نه؛ بلکه منظورم پروردگار خودم، پروردگار تو و پروردگار پدرت بود.
حاج فرهاد میرزا، پسر عباس میرزا - ولیعهد فتحعلی شاه و عموی ناصرالدین شاه - از دانشمندان نامی اسلامی است. وی در سال ۱۳۰۰ هجری قمری صحن و رواق و گنبد و تزیینات حرم و صحن مقدس حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام را به هزینه خود تعمیر و تهیه نمود.
بعضی به او اشکال کردند که شما از جملهی علما و مؤلف کتب قمقام و جامجم و غیره میباشید؛ چرا یکصد هزار تومان (معادل یکصد هزار مثقال طلا) از اموال خود را در راه ساخت حرم، مصرف نمودید؟
در کوچههای خاکی و داغ در گوشهای از مدینه، چند مرد با صورتهای جذامی بر سر سفرهای ساده نشسته بودند. دستانشان نحیف، چهرههایشان تکیده و نگاهشان پر از اندوه بود، اما نه از درد بیماری؛ بلکه از زخمهایی که مردم با نگاههای آکنده از ترس و انزجار بر روحشان نشانده بودند.
کسی با آنها نمینشست، کسی به آنها لبخند نمیزد. انگار طرد شدن، سرنوشت ابدیشان بود. همان روز، در میان لقمههای نان خشک و غذاهای ساده، صدای پای کسی از دور شنیده شد.