در برخی منابع نقل شده که روزی حضرت موسی (علیه السلام) در خلوت خویش از خدایش سؤال میکند: آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟ خطاب میرسد: آری! حضرت موسی با حیرت میپرسد: آن شخص کیست؟ خطاب میرسد: او مرد قصابی است در فلان محله. حضرت موسی میپرسد: میتوانم به دیدن او بروم؟ خطاب میرسد: مانعی ندارد!
فردای آن روز، حضرت موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات میکند و میگوید: من مسافری گم کرده راه هستم، آیا میتوانم شبی را مهمان تو باشم؟ قصاب در جواب میگوید: مهمان حبیب خداست، کمی بنشین تا کارم را انجام دهم، آنگاه با هم به خانه میرویم.
حضرت موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب مینگرد و میبیند که او قسمتی از گوشت گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد، در پارچهای پیچید و...کنار گذاشت. ساعاتی بعد قصاب میگوید: کار من تمام است برویم. سپس با حضرت موسی به خانه قصاب میروند و به محض ورود به خانه، رو به حضرت موسی کرده و میگوید: لحظهای تامل کن! حضرت موسی مشاهده میکند که طنابی را به درختی در حیاط بسته، آنرا باز کرده و آرامآرام طناب را شل کرد.
شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود، نظر حضرت موسی را به خود جلب کرد. وقتی تور به کف حیاط رسید، پیرزنی را در میان آن دید. با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت:
مادر جان دیگر کاری نداری، و پیرزن میگوید: پسرم انشاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی. سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده، بر بالای درخت قرار داده و پیش حضرت موسی آمده و با تبسمی میگوید: او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را اینگونه نگهداری کنم و از همه جالبتر آنکه همیشه این دعا را برای من میخواند که «انشاءالله در بهشت با حضرت موسی همنشین شوی!»
چه دعایی! آخر من کجا و بهشت کجا؟ آن هم با حضرت موسی!
حضرت موسی لبخندی میزند و به قصاب میگوید: من موسی هستم و تو یقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد.