در آن زمان چندین نفر از مردم خرمشهر با اسلحه شکاری و یا کلاشینکف، سنگر انفرادی در اطراف جاده خرمشهر به بصره حفر کرده بودند که همان روز اول جنگ، تخلیه کردند و به شهر پناه آوردند.
نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطرهای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.» او بدون مقدمه و بی معرفی صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، آخر ما نباید بدانیم چه میخوریم؟ آلبالو میخواهیم، رب گوجه فرنگی در میآید. رب گوجه فرنگی میخواهیم، کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهیدپرور بگویید شما که میفرستید، درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید.» خبرنگار همینطور هاج و واج فقط نگاه میکرد.
همانطور که میدانید منزل آقای قالیباف و شهید احمد کاظمی در کنار منزل شهید سلیمانی بود. هر روزی که حاج قاسم ایران بود، آنها دور هم بودند و همدیگر را ملاقات میکردند، اگر هم شرایط دیدار فراهم نبود، حتماً با تماس تلفنی با هم صحبت میکردند و صدای هم را میشنیدند. حاج قاسم و شهید کاظمی هیچگاه حتی زمانی که حاج قاسم فرمانده لشکر و مسئول جنوب شرق و حاج احمد مسئول شمال غرب کشور بودند، ارتباطشان قطع نشد. بعد از شهادت حاج احمد، حاجی بسیار بیتاب شد و از خدا خواست که با شهادت به شهید احمد کاظمی برسد.
ساعتهای ۱ و ۲ نیمه شب بود که در میان همهمه و شلیک توپ و تانک و مسلسل و آرپیجی و غرش هواپیماهای دشمن در عملیات بزرگ کربلای ۵، فرمانده تخریب بعد از چندین بار صدا زدن اسم من، بالاخره پیدایم کرد و گفت: «حمید هرچه سریعتر این اسرا را به عقب ببر و تحویل کمپ اسرا بده.» سریع آماده شدم. ۳۲ نفر اسیر عراقی که بیشترشان مجروح بودند، سوار بر پشت دو دستگاه خودروی تویوتا شدند و من با یک قبضه کلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حرکت خودروها را به سمت کمپ اسرا صادر کردم.
سردار شهید محمدحسن نظرنژاد - معروف به بابانظر - یکی از فرماندهان شاخص دوران دفاع مقدس بود. او سالها در جبههها جنگید و در عملیاتهای مختلف حضور داشت. بابانظر که مطابق نظر کمیسیون پزشکی، دارای بیش از ۹۲ درصد مجروحیت بود، سرانجام به تاریخ ۷/۵/۷۵ بر اثر جراحتهای ناشی از جنگ تحمیلی، بال در بال ملائک گشود. یکی از رشادتهای شهید بابانظر مربوط به عملیات کربلای پنج است که رزمندگان ایرانی برای تصرف شهرک مهم دوعیجی عراق میخواستند اقدام کنند.
پیرمردی هفت هشت جعبه سیب پشت وانت گذاشته و از دماوند تا خرمشهر آمده بود. یک وانت کهنه و وارفته که آدم باور نمیکرد توانسته باشـد با آن، این همه راه بیاید.
پیرمرد میگفت: میخواهم دانه دانه این سیبها را، با دست خودم به رزمندهها بدهم.
همین کار را هم کرد. ما با مردم راه میآمدیم. یادم هست، در مورد کلاه آهنی به مشکل برخوردیم. ما به اندازه کافی کلاه آهنی خریده بودیم، خودمان هم میساختیم؛ بنابراین دیگر به کلاه آهنی احتیاجی نداشتیم. ولی مردم باز میآمدند و میگفتند ما این پول را میدهیم تا برای رزمندهها کلاه آهنی بخرید.