مرحوم کلینی و برخی دیگر از بزرگان به نقل از یسع بن حمزه – که یکی از اصحاب حضرت علیّ بن موسی الرّضا است – حکایت میکند:
روزی از روزها، در مجلس آن حضرت در جمع بسیاری از اقشار مختلف مردم حضور داشتم که پیرامون مسائل حلال و حرام از آن حضرت پرسش میکردند و حضرت جواب یکایک آنها را
به طور کامل و فصیح بیان میفرمودند. در این میان، شخصی بلند قامت وارد شد و پس از اداء سلام، حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت:
مردی بود که هر روز برای ماهیگیری به دریا میرفت. یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت. مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت. همانجا مشغول ماهیگیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد، زنش ماهی را پخت. هنگامی که مشغول خوردن بودند، مرواریدی در شکم ماهی دیدند.
روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت. آن روز هم یک ماهی صید و دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید.
در سال آخر عمر «حاج ملا هادی سبزواری» روزی شخصی به مجلس درس وی آمد و خبر داد که در قبرستان، شخصی پیدا شده که نصف بدنش در قبر و نصف دیگر بیرون و دائماً نگاهش به آسمان است و هر چه بچهها مزاحمش میشوند، به آنها اعتنا نمیکند.
حاجی گفت: خودم باید او را ملاقات کنم؛ بنابراین به نزد آن مرد رفت و از دیدن او بسیار تعجب کرد، اما آن مرد به حاجی اعتنایی نکرد.
پس از مدتی، حاجی به او گفت: تو کیستی و چه کارهای؟ من تو را دیوانه نمیبینم؛ اما رفتارت هم عاقلانه نیست.
استاد وارستهای میخواست برای خود جانشینی انتخاب کند. در انتخاب جانشینی مناسب از بین شاگردان بسیار، سه نفر را برگزید و درصدد انتخاب بهترین از بین این سه نفر شد. این سه شاگرد، هر سه با ذکاوت و وفادار بودند و طی سالهای متمادی درسهای بسیاری را از استاد آموخته بودند. استاد واقعاً نمیدانست که کدامیک از این سه تن، برتریناند. از این رو تصمیم گرفت که آنها را در مواجهه با عمل بسنجد.
هنگامی که کسی در انجام کارهای نادرست و استفاده نابجا از موقعیتها زیادهروی کند، تا جایی که حتی ابلهترین آدمها و نیز ساکتترین افراد را هم به اعتراض وادار کند، از این ضربالمثل استفاده میشود.
زمانی هر روستایی خانی داشت.
مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به خان بدهند و همه از خان میترسیدند.
یکی از روستاها خانی داشت که بسیار ابله بود. خان، آشپزی داشت که توجهی به درست پختن غذا نمیکرد.
غذاهایی که آشپز میپخت بدبو، بدطعم و بیارزش بودند؛ اما خان متوجه نمیشد و هیچ اعتراضی نمیکرد و آشپز نیز این را میدانست.
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند تا بار بخرند و به شهر خود برگردند.
مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد. چون به شهر شام رسیدند،
بار حاضر نبود. پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت. بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.