استاد وارستهای میخواست برای خود جانشینی انتخاب کند. در انتخاب جانشینی مناسب از بین شاگردان بسیار، سه نفر را برگزید و درصدد انتخاب بهترین از بین این سه نفر شد. این سه شاگرد، هر سه با ذکاوت و وفادار بودند و طی سالهای متمادی درسهای بسیاری را از استاد آموخته بودند. استاد واقعاً نمیدانست که کدامیک از این سه تن، برتریناند. از این رو تصمیم گرفت که آنها را در مواجهه با عمل بسنجد.
آنها را نزد خود خواند و سه قوطی، محتوی گندم تازه به آنها داد و گفت: من راهی سفری بلندمدت هستم و از شما میخواهم با توجه به درایتی که در شما سراغ دارم، از این گندمها با همین طراوت نگاهداری نمایید. بدین طریق استاد با دادن سه قوطی گندم تازه به این سه مرید، راهی سفر شد.
بعد از حدود یک سال، استاد از سفر مراجعت نمود، شاگردان را نزد خود خواند و خواهان گندمهای خود شد. شاگرد اول، استاد را به منزل دعوت کرد و در ِ گنجه مخصوص را که در آن صندوقهای تو در تو با قفلهای بزرگی بودند، باز نمود. با احترام زیاد، قوطی گندم استاد را پس داد و گفت: استاد عزیز قوطی گندمتان را بدون اینکه حتی باز کنم در امنترین جای منزلم نگاهداری کردم.
استاد قوطی را باز و به گندمها نگاه کرد. گندمها در اثر گرما و هوای راکد خراب شده و کرم گرفته بودند. استاد با نگاهی توأم با شکایت گفت: اینکه گندم من نیست! من گندم را سالم تحویل داده بودم.
شاگرد دوم نیز استاد را به خانه خود دعوت نمود و قوطی گندم استاد را از روی طاقچه برداشت، به استاد تقدیم کرد و گفت: استاد عزیز من هر روز در قوطی را باز میکردم تا گندمها هوا بخورد، ضمن اینکه برای سالم ماندن آن مقداری نمک نیز بدان اضافه نمودهام. استاد قوطی را باز کرد و گفت: این گندمها کهنه هستند! من گندم تازه به شما تحویل داده بودم.
شاگرد سوم، استاد را به مزرعه زیبائی دعوت کرد و گفت: استاد عزیز این مزرعه و گندمها، همه متعلق به شما هستند. من بعد از عزیمت شما به سفر مدتی فکر کردم که چگونه میتوانم گندمهای شما را سالم و تازه حفظ کنم و به نظرم رسید که بهترین راه، کاشتن آنها میباشد. این گندمزار حاصل همان قوطی گندم شماست و من آن را به شما تقدیم مینمایم. استاد با کمال تحسین، دست خود را روی شانه او گذاشت و گفت: تو بهترین جانشین من هستی.