در زمان رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در شهر مدینه مردی بود با چهرهای آراسته و ظاهری پاک و پاکیزه، آنچنان که گویی در میان اهل ایمان انسانی نخبه و برجسته است. او در بعضی از شبها به دور از چشم مردمان به دزدی میرفت و به خانههای اهل مدینه دستبرد میزد. شبی برای دزدی از دیوار خانهای بالا رفت، دید اثاث زیادی در میان خانه قرار دارد و جز یک زن جوان کسی در آن خانه نیست! پیش خود گفت: مرا امشب دو خوشحالی است، یکی بردن این همه اثاث قیمتی، یکی هم درآویختن با این زن!
در عصر امام هادی علیهالسلام شخصی بنام عبدالرحمن، ساکن اصفهان و پیرو مذهب تشیع بود (با توجه به اینکه در آن زمان، شیعه در اصفهان کم بود).
از عبدالرحمن پرسیدند؛ چرا تو امامت امام هادی علیهالسلام را پذیرفتی، و شیعه شدی؟
در پاسخ گفت: من فقیر بودم؛ ولی در جرئت و سخن گفتن قوی. در سالی همراه جمعی از اصفهانیها به عنوان اینکه به ما ظلم میشود، برای شکایت به شهر سامره نزد متوکل (دهمین خلیفه عباسی) رفتیم، کنار در قلعه متوکل منتظر اجازه ورود بودیم، ناگهان شنیدم که متوکل دستور احضار امام هادی علیهالسلام را داده تا او را به قتل برساند.
ذوالنون مصری، عارف و زاهد معروف قرن سوم هجری میگوید: روزی در کنار رود نیل، سیر و سیاحت میکردم و گذر مینمودم و از نسیم دلانگیزی که میوزید سرخوش بودم. ناگاه حرکت شتابان کژدمی مرا جلب کرد. آن را تحت نظر گرفتم ببینم کجا میرود. دیدم به لب رود نیل آمد. ناگهان دیدم قورباغهای از میان آب آمد و خود را به کژدم نزدیک کرد. کژدم بر پشت او نشست، قورباغه کژدم را با خود برد!
به طوری که میدانیم، اولین خط تلگراف در زمان ناصرالدین شاه قاجار و به سال 1274 هجری قمری بین قصر گلستان و باغ لاله زار کشیده شد و سپس ضمن قراردادی که با کمپانیهای خارجی منعقد گردید، این خطوط به ایالات و ولایات ایران نیز ادامه یافت و بین طهران و شهرهای مهم ایران، مواصلات تلگرافی برقرار گردید.
همراه امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «دهِ سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهی به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».
امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهی به صحرا کردیم. اثری از آب نبود. نگران برگشتیم. امّا از تعجّب زبانمان بند آمد. امام با دستشان مقداری از خاک را گود کرده بود و چشمهای ظاهر شده بود. وارد «سناباد» شدیم. کوهی نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگهای سنگی میساختند. امام به تخته سنگی از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند:
«خدایا!... غذاهایی را که مردم با دیگهای این کوه میپزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن»
شریک بن عبد الله نخعی، از فقهای معروف قرن دوم هجری، به علم و تقوا معروف بود. مهدی بن منصور، خلیفه عباسی، علاقه فراوان داشت که منصب «قضا» را به او واگذار کند؛ ولی شریک بن عبدالله برای آنکه خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد، زیر این بار نمیرفت. نیز خلیفه علاقهمند بود که «شریک» را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حدیث بیاموزد. شریک این کار را نیز قبول نمیکرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانهای که داشت قانع بود.
کریمخان زند هر روز صبح برای دادخواهی ستمدیدگان مینشست تا به شکایت مردم رسیدگی کند. روزی مرد حیلهگری پیش او آمد. همین که به حضور او رسید، چنان اشک از دیده فرو ریخت و گریه کرد که دل شهریار بر او سوخت. هرچه میخواست سخن بگوید، گریه مجالش نمیداد.
پادشاه دستور داد او را به آسایشگاهی برند تا کمی آرام گیرد. ساعتی نگذشته بود که غم و اندوهش فرو نشست. او را نزد شاه آوردند. کریمخان قبل از رسیدگی به خواستهاش، دلجویی بسیاری از او به عمل آورد و به برآوردن درخواستش امیدوارش نمود. آنگاه از کارش سؤال کرد.