رب گوجه به جای کمپوت!
داشتم تو جبهه مصاحبه میگرفتم
کنارم ایستاده بود که یهو یه خمپاره اومد و بوممم...
نگاه کردم دیدم یه ترکش بهش خورده و افتاده روی زمین
دوربین رو برداشتم و رفتم سراغش
بهش گفتم توی این لحظات آخر اگه حرف و صحبتی داری بگو.
درحالیکه داشت شهادتین رو زیر لب زمزمه میکرد، گفت:
من از امت شهیدپرور ایران یه خواهش دارم:
اونم اینکه وقتی کمپوت میفرستید جبهه
خواهشا اون کاغذ روی کمپوت رو جدا نکنید
بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه؟
قراره از تلویزیون پخش بشه ها!
یه جمله بهتر بگو برادر...
با همون لهجهی اصفهانیش گفت:
اخوی! آخه نمی دونی، تا حالا سه بار به من رب گوجه افتاده!
از خودم دل خورم!
دو سه روزی بود میدیدم توی خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا اینقدر توهمی؟» گفت «دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست.» گفتم «همینجوری؟» گفت: نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم؟ شاید باهاش بلند حرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد، فقط بهم گفت: مهدی! من با فرمانده هام اینجوری حرف نمیزنم که تو با من حرف میزنی. دیدم راست میگه. الان دو سهروزه کلافم. یادم نمی ره.»