امام حسین علیه‌السلام:  بخشنده‌ترین مردم کسی است که به آنکه امید ندارد و درخواست یاری نکرده، کمک کند و ببخشد. (کشف الغمه، ج ۲، ص۳۰) 

لبخند جبهه - وصیت شهید 1124

کی سردشه!   
هوا خیلی سرد شده بود
فرمانده گردانمون همه‌ی بچه‌ها رو جمع کرد
بعد هم با صدای بلند گفت:
کی خسته است؟
همه با انرژی گفتیم: دشمن!
ادامه داد:
* کی ناراحته؟
- دشمن!
* کی سردشه؟!
- دشمن!
* آفرین... خوبه!
حالا برید به کارتون برسید
پتو کم بوده، به گردان ما نرسیده...
 
صلاح دنیا و آخرت ما در پیروی از ولایت‌فقیه است
ادامه مطلب

لبخند جبهه - وصیت شهید 1122

خواب بی‌موقع!   
یک تانک افتاده بود دنبالش.
معلوم نبود چطوری آن جلو مانده؛
آر پی چی زن‌ها را صدا زدند.
آن‌قدر شلیک کردند که تانک منفجر شد.
پسر که به خاکریز رسید، پرسیدیم کجا بودی؟
گفت: دیشب که رفتیم جلو، خوابم برده بود. تقصیر مادرمه؛ از بس به ما زور می‌کرد سرشب بخوابیم، بدعادت شدیم!
 
شما پاسدارِ خون‌های ریخته شده برای اسلام عزیز هستید
ادامه مطلب

یه دلبر قرمز بفرستید!

تعداد مجروحین بالا رفته بود.
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها، دوید طرفم و گفت:
سریع بی سیم بزن عقب، و بگو یه آمبولانس بفرستند تا مجروحین رو ببره.
بی سیم زدم
به خاطر اینکه ممکن بود عراقی‌ها شنود کنن، از پشت بی سیم با کُد حرف می‌زدیم
گفتم: حیدر... حیدر ... رشید!
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی آمد:
- رشید به گوشم
- رشید جان، حاجی گفت یه دلبر قرمز بفرستید!
- هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟
- شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟
ادامه مطلب

خواستم حالش را بگیرم!

موقع آن بود که بچه‌ها به خط مقدم بروند. و از خجالت دشمن نابکار در بیایند. همه از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک می‌ریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو را جان فک و فامیلت من را هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط می‌گفت:  «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعدا می‌برمت»!
ادامه مطلب

لبخند جبهه - تفحص عشق 1115

رب گوجه به جای کمپوت!   
داشتم تو جبهه مصاحبه می‌گرفتم
کنارم ایستاده بود که یهو یه خمپاره اومد و بوممم...
نگاه کردم دیدم یه ترکش بهش خورده و افتاده روی زمین
دوربین رو برداشتم و رفتم سراغش
بهش گفتم توی این لحظات آخر اگه حرف و صحبتی داری بگو.
درحالی‌که داشت شهادتین رو زیر لب زمزمه می‌کرد، گفت:
من از امت شهیدپرور ایران یه خواهش دارم:
اونم اینکه وقتی کمپوت می‌فرستید جبهه
خواهشا اون کاغذ روی کمپوت رو جدا نکنید
ادامه مطلب

لبخند جبهه - تفحص عشق 1112

اینها دیوانه‌اند یا اجنه؟   
خرمشهر بودیم آشپز و کمک‌آشپز، تازه‌وارد بودند و با شوخی بچه‌ها ناآشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب‌ها رو چید جلوی بچه‌ها. رفت نون بیاره که علیرضا بلند شد و گفت :
ادامه مطلب

یا فرمانده یا امام جماعت؟!

اذان نماز رو که گفتن، رفتم سراغ فرمانده.
بهش گفتم: روحانی نداریم.
بچه ها دوست دارن پیش سر شما، نماز رو به جماعت بخونن.
فرمانده مون قبول نمی کرد.
می گفت: پاهام ترکش خورده و حالم مساعد نیست.
یه آدم سالم بفرستین جلو تا امام جماعت بشه.
بچه ها گوششون به این حرفا بدهکار نبود.
خلاصه با هر زحمتی شده، فرمانده رو راضی کردند که امام جماعت بشه.
فرمانده نماز رو شرو ع کرد و ما هم بهش اقتدا کردیم.
بنده خدا از رکوع و سجده هاش، معلوم بود پاهاش درد می کنه.
ادامه مطلب

بهترین ساعت؟!

داخل‌ چادر، همه‌ بچه‌ها جمع‌ بودند، می گفتند و می‌خنديدند
هر كسی ‌چيزی‌ می‌گفت‌ و به‌ نحوی بچه‌ها رو شاد می‌كرد،
فقط‌ يكی‌ از بچه‌ها به‌ قول ‌معروف،‌ رفته‌ بود تو لاك‌ خودش‌!
ساكت‌ گوشه‌ای‌ به‌ كوله‌ پشتی‌ اش‌ تكيه‌ داده‌ بود و توی لاک خودش بود. 
بچه ها هم مدام بهش تیکه می انداختن و می خندیدن
اما اون چیزی نمی گفت
یهو دیدم‌ رو کرد به جمع و گفت‌:
ـ بسّه‌ ديگه‌، شوخي‌ بسّه‌! اگه‌ خيلی‌ حال‌ دارين‌ به‌ سوال‌ من‌ جواب‌ بدين‌
ادامه مطلب

سلام علیک با سنگوکلوخ!

شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت میزدیم
شب مهتابی زیبایی بود
فرمانده اومد توی سنگر و گفت:
اینقدر چرت نزنین، تنبل میشن
به جای این کار برید اول خط، یک سری به بچههای بسیجی بزنین
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریزهای بلندی که توی خط مقدم بود
بچههای بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن
مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازهی کلهی آدمیزاد، روی خاکریز گذاشته بودند
که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا میآورد
بعثیها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن
اما بر عکس، ما خیال میکردیم که این سنگها، همه کلهی رزمندههاست

ادامه مطلب

ستون راست مکتب عرشیان 1102

پا و پوتین
پایش از زانو قطع شده بود، سراغ پوتینش را می‌گرفت می‌گفتیم: آخر خانه‌خراب! پوتین بدون پا را می‌خواهی چه کنی؟! می‌گفت: طاقت دوتا داغ را با هم ندارم!
آموزش صندلی
قرار بود گروهان ما با هلی‌کوپتر جابه‌جا شود. وقتی وارد هلی‌کوپتر شدم، روی یک صندلی خالی نشستم. مدتی بعد، کمک خلبان آمد و گفت: «می‌خواهی در جای من بنشینی؟ من کلی آموزش دیدم تا این صندلی را به من دادند!» من که تازه متوجه اشتباهم شده بودم، به شوخی گفتم: «روی صندلی نشستن که آموزش نمی‌خواهد! شما می‌آمدی پیش خودم تا بدون آموزش، دو تا صندلی بهتان می‌دادم.»

ادامه مطلب

صفحه‌ها