موقع آن بود که بچهها به خط مقدم بروند. و از خجالت دشمن نابکار در بیایند. همه از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند. جز عباس ریزه که چون ابر بهاری اشک میریخت و مثل کنه چسبیده بود به فرمانده که تو را جان فک و فامیلت من را هم ببر، بابا درسته که قدم کوتاهه، اما برای خودم کسی هستم. اما فرمانده فقط میگفت: «نه! یکی باید بماند و از چادرها مراقبت کند. بمان بعدا میبرمت»!
خرمشهر بودیم آشپز و کمکآشپز، تازهوارد بودند و با شوخی بچهها ناآشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقابها رو چید جلوی بچهها. رفت نون بیاره که علیرضا بلند شد و گفت :
شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت میزدیم
شب مهتابی زیبایی بود
فرمانده اومد توی سنگر و گفت:
اینقدر چرت نزنین، تنبل میشن
به جای این کار برید اول خط، یک سری به بچههای بسیجی بزنین
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریزهای بلندی که توی خط مقدم بود
بچههای بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن
مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازهی کلهی آدمیزاد، روی خاکریز گذاشته بودند
که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا میآورد
بعثیها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن
اما بر عکس، ما خیال میکردیم که این سنگها، همه کلهی رزمندههاست
پا و پوتین
پایش از زانو قطع شده بود، سراغ پوتینش را میگرفت میگفتیم: آخر خانهخراب! پوتین بدون پا را میخواهی چه کنی؟! میگفت: طاقت دوتا داغ را با هم ندارم! آموزش صندلی
قرار بود گروهان ما با هلیکوپتر جابهجا شود. وقتی وارد هلیکوپتر شدم، روی یک صندلی خالی نشستم. مدتی بعد، کمک خلبان آمد و گفت: «میخواهی در جای من بنشینی؟ من کلی آموزش دیدم تا این صندلی را به من دادند!» من که تازه متوجه اشتباهم شده بودم، به شوخی گفتم: «روی صندلی نشستن که آموزش نمیخواهد! شما میآمدی پیش خودم تا بدون آموزش، دو تا صندلی بهتان میدادم.»