امام حسین علیه‌السلام:  شایسته نیست که انسان با ایمان، نافرمانی خدا را مشاهده کند و با بی‌تفاوتی از آن چشم بپوشد؛ بلکه او وظیفه دارد در جلوگیری از منکر اقدامی بکند.  (وسائل الشیعه، ج ۱۶، ص ۱۲۵) 

شهادت حسن

محسن رفیق‌دوست

 

در آن روز همه فرماندهان جمع شدند و نزد حضرت امام رفتند. من هم در این دیدار شرکت کردم. حسن باقری و مجید بقایی نیامده بودند؛ مثل اینکه عملیاتی در پیش بود و حسن باقری می‌خواست از طرح حمله مطمئن شود. حسن و مجید به شناسایی می‌روند و کنار هم شهید می‌شوند. ما در محضر حضرت امام بودیم که خبر شهادت ایشان را به ما دادند…

تشیع جنازه ایشان در مسجد امام بود. سخنران آن مراسم من بودم؛ جمعیت بسیار زیادی هم آمده بودند. شهید باقری یک آدم استراتژیست واقعی و صاحب فکر بود. او خیلی زود، با نبوغی خداداد خود را به وضع موجود شناساند یا به تعبیر امروزی‌ها تحمیل کرد. اگر حسن می‌ماند، یکی از افراد تأثیرگذار در جنگ بود.
چند جلسه را به یاد می‌آورم که حسن باقری با سعه‌صدر و با حوصله و منطق، در میان برادران ارتشی جا انداخت که باید سپاه را تحویل بگیرند. چند ماه بعد از شروع جنگ در جلسه‌ای با حضور آیت الله خامنه‌ای که فرماندهان ارتشی و سپاهی هم در آن جلسه بودند، چند تن از ارتشی‌ها کنار نقشه ایستادند و وضعیت جبهه را تشریح کردند. بعد حسن باقری رفت پای نقشه، اتفاقاً من زیر نقشه نشسته بودم. کنار من نیز چند نفر از برادران ارتشی نشسته بودند که تا کنون با هم رفاقت داریم. بعضی از آنها دو برابر حسن سن داشتند.
تازه حسن، با صورتی کم مو، کوچک‌تر از سنش نشان می‌داد. نگاه‌های برادرانِ ارتشی دور و برم، نگاه خیلی خوبی نبود. حسن با بسم الله الرحمن الرحیم شروع کرد، وضعیت جبهه خودمان و دشمن را شرح داد. بعد راهکار نظامی دقیقی ارائه کرد. در همان دو سه دقیقه اول، همه خودشان را جمع کردند. پس از آن، برادران ارتشی حسن را به عنوان یک آدم صاحب راهبُرد نظامی تحویل گرفتند. حسن با ارتشی‌ها تعامل داشت و کمک کرد که بین نیروهای سنتی نظامی و یک نیروی جدید پیوند برقرار بشود. من واقعاً به حسن علاقه داشتم، از شهادت او خیلی متأسف شدم. آن چیزی که از حسن باقری همیشه در ذهن من مانده این است که او هیچ‌وقت از نداشته‌ها گله نمی‌کرد و به داشته‌ها شاکر بود. یادم هست به من فهرستی داده و چیزهایی خواسته بود که الان یادم نیست. من پنجاه شصت درصد آن را تهیه کرده بودم و همان‌ها را که تهیه کرده بودم برایش فرستادم. بعد که او را دیدم، یک کلمه هم راجع به آن مقدار که تهیه نکرده بودم با من حرف نزد. دائم می‌گفت: نمی‌دانی آن چیزهایی که فرستادی چقدر دستم را باز کرد و چقدر در کار ما تحوّل ایجاد کرد. به او گفتم: من نصف چیزهایی را که خواسته بودی تهیه نکردم.
گفت: خب اگر می‌توانستی همه را تهیه می‌کردی.
و این‌گونه درک و فهم خویش را نشان می‌داد. اگر می‌توانستم، حتماً همه نیازهای ایشان را تهیه می‌کردم؛ ولی امکانات نبود. من در جنگ زیاد شنیدم. البته بچه‌ها حق داشتند. من فقط گوش می‌کردم؛ یک بار هم جواب ندادم. همیشه مرا مسخره می‌کردند می‌گفتند: کشتی حاج محسن روی آب است.
من هیچ‌چیز نمی‌گفتم، فقط نگاهشان می‌کردم.