درحاشیه جایزه اسکار برای یک پویانمایی خاص ایرانی
کانون پرورش فکری کودکان به کجا میرود؟!
پدر پیری که جانباز اعصاب و روان است، دقت کنید، فکر جنگ که به سرش میزند دیوانه میشود. شروع پویانمایی با شکستن تنگ بلور و مرگ ماهی است با دیوانگی پدر، او روبروی آینه میایستد و سر به آینه میکوبد، خودش را میشکند، دختر جوانش را پرت میکند. این رفتارها باعث میشود دخترش از او قهر کند. او را دوست دارد؛ ولی چارهای ندارد.
ایران محور مقاومت که نقطه تمرکز درگیری امروز آمریکا در دنیا است، فیلمی میسازد که به کودکانش و مردمش بگوید، این هویت مریض دیوانه جنگطلب را خرد کنید، بشکنید، راهحل نابود کردن و حذف عقلانیت شما است تا نسل بعد زندگی کند، غرق کنید آن هویت را. من هم جای فستیوال اسکار باشم حتماً از این خروجی تقدیر میکنم!
پویانمایی کوتاه ایرانی "در سایه سرو" اسکار گرفت. اسکار؟! برای یک اثر ایرانی از نوع پویانمایی؟! اسکارهای قبلی که ایران به دست آورد، یکی به "جدایی نادر از سیمین" رسید، ماجرای سرگردانی مخالفین ایران بین دو راهی ایستادن و مبارزه یا رها کردن و رفتن؟ یکی هم به "فروشنده" رسید، داستان موریانهای که عمق فرهنگ و هویت ما را پوسانده و کشوری که مشکلش هویتش است نه حتی حاکمیتش. الان یک پویانمایی بیست دقیقهای چه نکته جذابی برای آمریکاییها دارد؟
پدر پیری که جانباز اعصاب و روان است، دقت کنید، فکر جنگ که به سرش میزند دیوانه میشود. شروع پویانمایی با شکستن تنگ بلور و مرگ ماهی است با دیوانگی پدر، او روبروی آینه میایستد و سر به آینه میکوبد، خودش را میشکند، دختر جوانش را پرت میکند. این رفتارها باعث میشود دخترش از او قهر کند. او را دوست دارد؛ ولی چارهای ندارد. پس قصه، قصهی نماد عقلانیت (بلکه دیوانگی) باقیمانده از جنگ است؛ یعنی هویت نسل قبل، با دخترک نسل بعدی و زندگی با همه جذابیتهای دخترانهاش، یک نکته دختر را نگه میدارد و آن یک وال بزرگ است که در ساحل گیر کرده. نماد کشورش. دختر میخواهد این نماد قدرت گسترده را نجات دهد. پیرمرد هم به کمکش میآید. اما نمیتوانند.
پیرمرد روی لنج جنگ زدهاش از دختر دور شده و زندگی میکند؛ لنجی که پر از عکسها و خاطرات گذشته است. او میخواهد این لنج را نو نوار کند، در حالی که دختر دخترانه مراقب وال است. پارچههای رنگ رنگی که روی او میکشد و خیسشان میکند که وال از گرمای ساحل نمیرد. مادر دختر در جوانیاش غرق شده در دریا هنگام جنگ. در صحنهای دختر در حال بازی با چوبی به سمت خرچنگ و بچهاش میرود، خرچنگ ضربهای به چوب میزند. وقتی موفق نمیشود بچهاش را دور میکند و فرار میکند از چوب. از قدرتی که نمیتواند تغییرش دهد.
فیلم کوتاه چطور تمام میشود؟ پیرمرد لنج را غرق میکند. نه فقط لنج، که نماد زیست و خاطرات نسل پیرمرد است،؛ بلکه خودش را، آن مغز دیوانه جنگ طلبش را، او باید بمیرد و نابود شود تا دختر روی دریا به سمت نور برود تا کشور (وال) نجات پیدا کند. مشکل کیست، دشمن؟ نه، مغز دیوانه پیرمرد.
یاد پویانمایی "مدفن کرم شب تاب" افتادم، پویانمایی بلند و موثر و تلخ ژاپنی که مسئلهاش نابود کردن هویت جنگطلب و سنتی کهن ژاپن است تا ژاپن ساخته شود. ژاپنیِ امروز ابزار آمریکا است و تحت تجاوز آمریکاییها به دختران و زنانش، ژاپنی که حالا دیگر تغییر هویت داده. آنجا هم بدون توجه به تعیین تکلیف نسبت تو با ظالم با ظلم، مشکل را سنت و هویت ژاپن میداند، حالا مقصر هیروشیما و ناکازاکی را کودک ژاپنی چه کسی میداند؟ نسل قبل خودش و نه آمریکا؟ اینجا هم خط همان خط است. یک زندگی تخیلی با رها شدن از قید جنگ که ریشهاش در وجود خود شما است، باید فرار کنید از ظالم تا بمانید. باید غرق کنید آن هویت ظلم ستیز را که وجه دیوانه جنایتکارتان است. تا نسل بعدتان خوش باشد و سعادتمند. ایده زیبایی است نه؟
خوب هم از آب درآمده، زیبا، ساده، خوش ساخت، انصافاً اسکار ندارد؟ معلوم است که اسکار دارد. ایران محور مقاومت که نقطه تمرکز درگیری امروز آمریکا در دنیا است، فیلمی میسازد که به کودکانش و مردمش بگوید، این هویت مریض دیوانه جنگطلب را خرد کنید، بشکنید، راهحل نابود کردن و حذف عقلانیت شما است تا نسل بعد زندگی کند، غرق کنید آن هویت را. من هم جای فستیوال اسکار باشم حتماً از این خروجی تقدیر میکنم! حالا فقط یک سوال باقی میماند. این پویانمایی آمریکایی، ببخشید ایرانی، را کجا ساخته؟ با افتخار کانون پرورش فکری کودکان ایران، یک بار دیگر به تک تک این کلمات نگاه کنید؛ کانون پرورش فکری کودکان در ایران...
زیر باران
مرحوم حاج شیخ غلامرضا فقیه یزدی (ره) در طول اقامت خود در یزد، رسیدگی به اوضاع محرومان را سرلوحه کار خود قرار داده بودند. آقای سید احمد دعایی در این باره میگوید: «ایشان یک منزل معمولی داشتند که محل مراجعات مردم بود. یک جوی آب هم در آن روان بود. این منزل را علی الظاهر، آقای حاج شیخ سه مرتبه فروختند و وجه آن را به مصرف فقرا و طلاب و امور دینی رساندند و مردم دوباره خریدند و به ایشان باز برگرداندند تا اینکه آخرین بار، مردم آن را به اسم فرزند ایشان نمودند تا حاج شیخ نتوانند آن را بفروشند.
در گرهگشایی از کار مردم خسته نمیشدند. در وجوهی که به ایشان میرسید، خودشان تصرف نمیکردند؛ حتی پاکتهایی را که برای منبر به ایشان میدادند، خیلی وقتها از جلسه خارج میشدند، به دیگران میدادند. فردی که ایشان پاکت وی را به دیگری داده بودند، گفته بود: «آقا اوّل باز کنید و ببینید چقدر است، بعد هدیه بدهید»؛ اما ایشان گفته بودند: «خدا میداند تو به من چقدر دادی، دیگر کارت نباشد.»
او حتی در زمان جنگ جهانی دوم به اقلیتهای دینی ساکن یزد که دچار قحطی شده بودند کمک و مساعدت کردند. به همین سبب، آنان در مرگ وی به شدت متأثر بودند.
رهبر معظم انقلاب: رسیدگی ایشان به فقرای زردشتی و کلیمی یزد، خیلی نکته مهمّی است. یک روحانیِ باتقوایِ مقدّسی مثل مرحوم حاج شیخ غلامرضا، برود نان و آرد و غذا بگذارد درِ خانه یهودی بخاطر اینکه او فقیر است. امروز در دنیا این چیزها وجود ندارد.
نقل شده است: که زمانی در یزد، هفت شبانهروز باران آمد و بسیاری از بناهای خشت و گلی فرو ریخت. مردم به آب انبارها و ساختمانهای آجری پناه بردند. شب هفتم بود که نیمههای شب دیدم حاج شیخ، عمامهشان را برداشتهاند و زیر باران، در وسط حیات ایستادهاند و با صدای بلند تضرع میکنند و میگویند: «ای خدا! همه مردم به دنبال کسب و کار و اطاعت و عبادتاند. در این شهر فقط غلامرضا گنهکار است؛ اگر این باران برای عذاب غلامرضا است تو او را عفو کن.» خدا شاهد است که پس از نیم ساعت، ابرها به حرکت درآمدند و باران ایستاد.
مرحوم آقا سید رضا بهاءالدینی در مورد یکی از علمای یزد به نام مرحوم حاج شیخ غلامرضا یزدی میگفت: ایشان در یزد از حمالی تا آیتاللهی همه کاری انجام میدهد.
حاج شیخ غلامرضا میفرمود اگر یک ساعت از عمرم باقی مانده باشد، آن ساعت را به خدمت خلق میگذرانم؛ ولو به استخاره گرفتن باشد.