رسول اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم):  هر کس برادر دینی خود را خالصانه دیدار کند، خدای متعال به او می‌فرماید: تو مهمان و زائر منی، پذیرایی از تو بر عهده من است و من به خاطر اینکه برادر دینی‌ات را دوست می‌داری، بهشت را بر تو واجب ساختم.  (وسائل الشیعه، ج 10، ص 457)

مسجدی که به خاطر یک حبه انگور ساخته شد

استاد محسن قرائتی
 
 
روزی شخص ثروتمندی یک مَن انگور می‌خرد و به خدمتکار خود می‌گوید: انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته می‌رود. بعدازظهر که از کارش به خانه برمی‌گردد، به اهل و عیالش می‌گوید: لطفاً انگور را بیاور تا دور هم با بچه‌ها انگور بخوریم. همسرش با خنده می‌گوید: من و فرزندانت همه انگورها را خوردیم، خیلی هم خوش‌مزه و شیرین بود... مرد با تعجب می‌گوید: تمامش را خوردید؟ زن لبخند دیگری می‌زند و می‌گوید: بله تمامش را...
مرد ناراحت شده می‌گوید: یک مَن (سه کیلو) انگور خریدم، یه حبه اون رو هم برای من نگذاشته‌اید؟ 
الان هم داری می‌خندی، جالب است! خیلی ناراحت می‌شود و بعد از اندکی که به فکر فرو می‌رود، ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج می‌شود. همسرش که از رفتارش شرمنده شده بود، او را صدا می‌زند؛ ولی هیچ جوابی نمی‌شنود. مرد ناراحت؛ ولی متفکر می‌رود سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشته.
به او می‌گوید: یک قطعه زمین می‌خواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند و آن را نقداً خریداری می‌کند. سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته و از او جهت ساخت و ساز دعوت به کار می‌کند و می‌گوید: بی‌زحمت همراه من بیایید. او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار می‌گوید: می‌خواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید. معمار هم وقتی عجله مرد را می‌بیند، تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد می‌کند. مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن می‌شود، به خانه برمی‌گردد. همسرش به او می‌گوید: کجا رفتی مرد؟ چرا بی‌جواب، چرا بی‌خبر؟
مرد در جواب همسرش می‌گوید: هیچ، رفته بودم یک حبه انگور از یک مَن مالی که در این دنیا دارم، برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم، دیگر خیالم راحت است که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
همسرش می‌گوید: چطور مگه چه شده؟ اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده، ما کم‌لطفی کردیم معذرت می‌خواهم.
مرد با ناراحتی می‌گوید: شما حتی با یک دانه از یک مَن انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید، البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست. جالب این است که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟ و بعد، قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف می‌کند.