کریمخان زند هر روز صبح برای دادخواهی ستمدیدگان مینشست تا به شکایت مردم رسیدگی کند. روزی مرد حیلهگری پیش او آمد. همین که به حضور او رسید، چنان اشک از دیده فرو ریخت و گریه کرد که دل شهریار بر او سوخت. هرچه میخواست سخن بگوید، گریه مجالش نمیداد.
پادشاه دستور داد او را به آسایشگاهی برند تا کمی آرام گیرد. ساعتی نگذشته بود که غم و اندوهش فرو نشست. او را نزد شاه آوردند. کریمخان قبل از رسیدگی به خواستهاش، دلجویی بسیاری از او به عمل آورد و به برآوردن درخواستش امیدوارش نمود. آنگاه از کارش سؤال کرد.