ما یک عملیات داشتیم که به دستور بنیصدر ساعت 10 صبح شروع شد. برای گرفتن یا آزادسازی روستای گلبهار که بلافاصله منجر به شکست شد. فرمانده عزیز ما حاج عیدی محمد عسکرزاده، خیلی از مجروحین ارتش را با شجاعت کم نظیری نجات دادند که بنده شاهد بودم. با توجه به تجهیزات مدرن و بیشمار بعثیها، امکان پیروزی ما بر عراقیها ناممکن؛ بلکه محال بود. این عملیاتی که نامبرده شد، ساعت حدود 10 شب حرکت آغاز شد. ساعت 4 صبح به مدت 7 دقیقه توپخانه ارتش، آتش ریخت. هدف ما گرفتن خاکریز دشمن و باقی ماندن آنجا و نه عقبنشینی بود. معبر ما دو گروه 35نفره بود. همگی پاسدار رسمی؛ اما هر گروه حدود 2 نفر بسیجی همراه داشتیم. گروه اول و پیشتاز، بنده حقیر فرمانده گروه 30 تا 35 نفره بودم. یک گروه 35 نفره هم 100 متر پشت سر ما بودند. از ساعت 10 شب تا 3 شب نشسته جلو رفتیم. نزدیک خاکریز دشمن که رسیدیم، کاملاً خوابیده و چسبیده به زمین ماندیم تا محورهای دیگر که نرسیده بودند برسند تا عملیات را همزمان آغاز کنیم. نگهبان عراقی بیهدف به سمت خاکریز ما تیر اندازی میکرد. من فقط نگاهش میکردم. وقتی ما را ببیند چه واکنشی نشان میدهد و دیدنی خواهد بود. توپخانه ارتش 7 دقیقه شروع کرد و درست هفت دقیقه بعد، داخل همان سنگر بودیم و نگهبان عراقی جیغ کشید و به درک واصل گردید. خاکریز دشمن پر بود از تجهیزات نظامی و بستههای آک نارنجک. جعبه نارنجک را میبردم بالای سنگر و بطور عادلانه هر سنگر چهار نارنجک. کل خاکریزِ محل مأموریت خود را، با نارنجک پاکسازی کردیم. فقط گروه 30نفره ما حدود 20تا 30تانک را به آتش کشیدیم. چون تجربه اول ما در یک عملیات برنامهریزی شده بود، اشتباهاتمان زیاد بود. آتش زدن این تانک اشتباه بود. تمام دنیا به عراق کمک میکردند. این تانک میتوانست در عملیاتهای بعدی پشتیبان ما باشد و هم تعدادی از نیروهای ما توسط گلولههای منفجر شده تانک مجروح و شهید شدند. فکر کنم از 35 نفر ما فقط یکنفر مجروح نشد، آنهم مهدی سعادتی بود که بچه مشهد بود. بنده دو تیر نوش جان کردم و شهید علیرضا فتاحی 4 تا ترکش. لازم است یادآوری کنم هر یک از نیروهای دشمن تسلیم میشد، با احترام باهاش برخورد میشد اما یکی از نیروهای دشمن از سنگر بیرون آمد و بهخاطر اینکه ما دسترسی به آب پیدا نکنیم، بشکه بزرگ آب را به رگبار بست و مهدی سعادتی که پدرش نجار بود و شبانه از منزل فرار کرده بود تا خود را به جبهه برساند، در طول مسیر پیراهنم را میکشید و التماس میکرد آقایی! جان مادرت یک عراقی بهم میدی بکشم! بهش میگفتم کشتن دشمن فقط در درگیری و نه در تسلیم شدن. به هر حال آن بعثی که بشکه آب را با گلوله سوراخ سوراخ کرد و قصد فرار داشت، بهش گفتم مهدی سعادتی الان وقتش است، این نامرد را بکش و مهدی سعادتی که حدود یکسال بعد از این عملیات به شهادت رسید، یک خشاب در شکمش خالی کرد. عراقیها سه خاکریز عقبنشینی کردند.؛ اما چون قصد ما استقرار در خاکریز اول بود، همان خاکریز دست ما بود تا عملیات بستان. ضمناً پاکسازی که تمام شد، تک به تک سنگرها را رفتیم. عراقیها زیر پتو خواب بودن که در سنگرها پنج نفر پنج نفر توسط نارنجکهای خودشان به درک واصل شده بودند. در ضمن تازه بهشان حقوق داده بودند و ساک پر از پول بود.