محمدعلی مجاهدی
چنگ دل آهنگ دلکش میزند
ناله عشق است و آتش میزند
قصه دل، دلکش است و خواندنی است
تا ابد این عشق و این دل ماندنی است
مرکز درد است و کانون شرار
شعله ساز و شعلهسوز و شعله کار
خفته یک صحرا جنون در چنگ او
یک نیستان ناله در آهنگ او
ناله را گه زیر و گه بم میکند
خرمنی آتش فراهم میکند
در دل من داغها از لالههاست
همچو نی در بند بندش نالههاست
با خیال لالهها صحرا نورد
راه میپوید؛ ولی با پای درد
میرود تا سرزمین عشق و خون
تا ببیند حالشان چون ست، چون؟
گفت: ای در خون تپیده کیستی؟
تو حبیب ابن مظاهر نیستی؟!
گفت: آری من حبیبم، من حبیب
برده از خوان تجلیها نصیب
گفت: با آن والی ملک وجود
حکمران عالم غیب و شهود
تو حسینی، من حسینی مشربم
عشق پرورده ست در این مکتبم
تو امیری، من غلام پیر تو
خار این گلزار و دامنگیر تو
از خدا در تو «مظاهر» دیدهام
من خدا را در تو ظاهر دیدهام
گر «حبیبی» تو، بگو من کیستم؟
تو حبیب عالمی، من نیستم!
عاشقان را یک حبیب است و تویی
از میان بردار آخر این دویی
رخصتش داد آن حبیب عالمین
سرور سرخیل مظلومان، حسین (ع)
کرد آن سر حلقه اهل یقین
دست غیرت را برون از آستین
دید محشر را چو در بالای خون
زورق خود راند در دریای خون
در تنش یک باغ خون گل کرده بود
در بهار او، جنون گل کرده بود