مسیح علینژاد، تا به امروز هیچ عکس برهنهای را از خود منتشر نکرده بود و همواره روی حجاب سر تاکید داشت. اما اکنون عکسهای عریان خود را با کپشنی عریانتر پُست کرده است که حاوی نکات مهمی هستند. مسیح علینژاد تا به امروز یک پروژه داشت: "کشف حجاب دختران در ایران" اما از امروز میگوید پروژه جدیدی را استارت زدم: "برهنگی دختران در ایران" تا دیروز به کشف حجاب سر میگفت: پوشش دلخواه و امروز این عبارت را برای بیکینی و تاپ به کار میبرد!
واقعیت این است که مسیح علینژاد کارش را خوب بلد است. او یک کمپینر حرفهایست. برای گام به گام پروژهاش، راهبُرد و برنامه دارد. کارگزاران و شرکای متعددی هم در داخل کشور دارد که در تکمیل و پیشروی پروژه او کارسازی و همافزایی میکنند. تردیدی ندارم که به زودی مناقشات درباره حجاب در کشور جمع خواهد شد و چند سال آینده گفتگو درباره مرزهای جدید نمایش بدن، جای آن را خواهد گرفت. زمان، صحت این مدعا را ثابت خواهد کرد.
مسیح علینژاد زمان خوبی را هم برای شروع پروژه جدیدش انتخاب کرده است. دقیقاً زمانی که ما در آستانهی ابلاغ قانون حجاب قرار داشتیم و مسئولان با تردید و ترس، تصمیم به تعلیق قانونی گرفتند که مستظهر به ارادهی مردم و محصول سازوکارهای تقنینی نظام جمهوری اسلامی بود. حالا مسیح علینژاد هوشمندانه این سیگنال را از مسئولان ما دریافت کرد که حاکمیت ایران از حجاب سر عبور کرد و اکنون زمان آغاز پروژه برهنگی دختران در ایران است.
مسیح علینژاد دقیقاً همان راهبُرد و خطی را دنبال میکند که رژیم صهیونیستی درباره مقاومت و در نسبت با محور اصلی آن یعنی ایران دارد پیگیری میکند. آن خط چیست؟ ۱. تعرض به خطوط قرمز و آزمودن واکنش ایران، ۲. عدم واکنش ایران و دریافت پیام ضعف از مسئولان، ۳. تعرض به خطوط قرمز جدید! مسیری که اکنون منتهی به همسایگی دیوار به دیوار ما با اسرائیل شده و عنقریب به یمن نیز سرایت خواهد کرد. مسیح علینژاد وقتی میبیند واکنش ما نسبت به عریانی دختر در دانشگاه، پاک کردن صورتمسئله با احاله آن به بیماری روانی او بود و پرستو احمدی نیز پس از برگزاری کنسرتی با آن وضعیت، صرفاً به صرف چای و شیرینی به پلیس دعوت میشود و خیلی شیک مهمانی پلیس را ترک میکند، مطمئن میشود که هیچ ارادهای در جهت تعرضهای پروژهای به خطوط قرمز اخلاقی و فرهنگی جامعه ایران وجود ندارد. خب پس اکنون بهترین زمان برای رونمایی از بدن خود با کپشنِ پوشش دلخواه است!
من اما بینهایت خوشحالم و از مسیح علینژاد سپاسگزارم! در این لحظه او تمامقد به کمک گفتاری آمده است که من و امثال من، سالها مروج و مبیّن آن بودهایم. ما سالها و بهویژه بعد از فتنه زن، زندگی، آزادی این سخن را مطرح میکردیم که روند مبارزاتِ مدنی علیه حجاب و کنشِ سیاسی و براندازانهی کشف حجاب به هیچ وجه به این نقطه (کشف حجاب سر) اکتفا نخواهد کرد و پس از تثبیت آن، به سوی کشف سایر نقاط بدن! نیز حرکت خواهد کرد. این صحنه خیلی روشن بود.
عدهای اما نمیخواستند این گفتار را همراهی کنند و همواره بر جامعهی خودتنظیمگرِ ایرانی تاکید میکردند. گویی ما مخالف یا منکِر سهم سازوکارهای اخلاقیِ مقاوم جامعه ایران بودیم. ما داشتیم به نقطه دیگری اشاره میکردیم و موضوع دیگری را مطرح میکردیم و دوستان داشتند از موضوع دیگری با ما محاجه میکردند. امروز اما مسیح علینژاد با عکسهای جدیدش، به کمک تثبیت این آگاهی تاریخی ما ایرانیان در نسبت با "دشمن" آمده است.
ذهنیتِ مسئولان و نخبگان اجتماعی سیاسی ما در لحظهی عقبنشینی از ابلاغ قانون حجاب چه بود؟ آنها معتقد بودند که نباید در میانهی جنگِ نظامی و امنیتی با اسرائیل و مشکلات اقتصادی در داخل کشور، فضای جدیدی را برای تنش با مردم ایجاد کرد. این ذهنِ بسیط گمان میکرد که با تعویق انداختن قانون حجاب، دشمن به پشت دست خود زده و با حسرت میگوید: حیف که مسئولان حازم و باتدبیر ایران تمام نقشههای من برای ایجاد آشوب اجتماعی در ایران را نقش بر آب کردند!
در حالی که پیام دریافتی دشمن از این عقبنشینی، تدبیر مسئولان نبود؛ بلکه ضعف و استمهال بود! دشمن نیز در پاسخ به استمهال ما لحظهای درنگ نمیکند و گام بعدی را محکمتر برمیدارد. در حالی که میشد با ابلاغ و اجرای مدبرانه و هوشمندانهی قانونی که از قضا برای رفع تنشهای محتمل جامعه ایرانی تنظیم شده بود، مانع از جسارت بیشتر و پیشروی دشمن به سمت تنشزاییهای اجتماعی بیشتر شد. اما امان از ضعف و تردید...
طغیان اوباش در سینمای ایران
سینمای «جاهلی» یا همان چیزی که با نامگذاری مرحوم دکتر هوشنگ کاووسی (از اولین منتقدان سینمایی در مطبوعات ایرانی) به «فیلمفارسی» معروف شد، حول محور لمپنیسم و اقشار بدخیمی از جامعه با نامهای «کلاهمخملی»، «روسپی» و «رقاصه» حقیقتاً یک ریلگذاری خیانتبار، عقبمانده، منحط و ضدفرهنگی از سوی وزارت فرهنگ و هنر عصر پهلوی، با هدف کلان «سیاستزدایی» از فرهنگ عامه بود.
هیچگاه جاهلان و اراذل و اوباش که عمدتاً ناجوانمرد، هیز و هرزه، عیاش، مفتخور و تلکهبگیر، خلافکار و منفور بودند، یک طبقه یا قشر اصلی یا عمده در جامعهی ایرانی نبود، در حالی که سیاستگذاران فرهنگی با همدستی پایوران وقت فیلمفارسی قصد داشتند جامعهی ایران را در کلیت خود، یک جامعهی جاهلی و لمپنی به تصویر بکشند.
در کمال تعجب، از اواسط دههی ۹۰ خورشیدی، به نحوی خزنده اما پیگیرانه، اینگونه سینما، البته با حذف صحنههای کافهای و رقص عربی و اضافهشدن نوعی صراحت گزنده و حتی وقیحانه در نمایش خشونت و پلشتی، احیاء شده است. آنچیزی که با رونق گرفتن فیلمهایی چون «مغزهای کوچک زنگزده» (هومن سیدی/۱۳۹۶) به عنوان «ژانر فلاکت» در برخی رسانهها مطرح شد، همان ژانر جاهلی اوایل دهه ۱۳۵۰ است. کار سندرم «عشق لاتی» در شبکهی نمایش خانگی بسیار بالا گرفته است و کمکم در حال تبدیل به بدنهی اصلی است. تازهترین محصولی که به طور کامل بر اینگونه تطبیق میکند و در حال پخش است، سریال «غربت» ساختهی امیر پورکیان و به تهیهکنندگی صادق یاری، محصول پلتفرم نماوا است.
حقیقتاً این چه بیماری است که به جان سینما و نمایش خانگی ما افتاده که بعد از ۴۰، ۴۵ سال، دوباره اوباش و اراذل، صحنهگردان فیلمها و سریالهای ما شدهاند؟
آیا سینماگران ما خدایناکرده دچار طرحوارهی نقص و شرم در باب «مردانگی» شدهاند که اینچنین جُهّال، رجالگان قمه به دست و الواط و اوباش و زیست لمپنی، پرده سینماها و صفحه تلویزیونها را فتح کرده است؟ این «لاتدوستی» و «لمپنپروری» از کجا میآید؟
«فری چزی، دلش لغزیده واسه دختره»، «فری چزی لجنه، ولی دل داره»، «دلش برات سریده!»، جمع کنید این بساط اسطورهسازی از جماعت لات و لمپن بیشرف هیچی ندار را! لمپن - اسطورهی اولی (فرهاد) کم بود، از اواسط کار، سر و کلهی لمپن بلوند! با سر و شکل مسیحایی (ای داد!) نیز پیدا شد. آن به خاک و خل افتادن «شاهرخ» (ستاره پروین) و دویدن به سمت «ادی»، از آن سکانسهای قلابی و دلآشوبهآور است. بعد، اصولاً سر و شکل و ریخت این جاهل بلوندی با سر و گردن زخم و ناسور، چه دخلی به «ادی مورفی»، ستاره سیاهپوست کمدی دهه ۱۹۸۰ هالیوود دارد؟
انتخاب یک خوانندهی پاپ مد روز (حامد مظفری) برای ایفای یکی از نقشهای اصلی سریال مثلاً «خشن» و «پایینشهری»، یک اشتباه بزرگ در کستینگ مجموعه است، چرا که آن دوست خواننده، مقدمات و مبتدیات بازیگری را هم بلد نیست، و در صحنههای دونفره با بازیگر توانمندی چون «مهدی حسینینیا» این آماتوریسم شدیداً به چشم میزند. البته، خود حسینینیا هم دیگر در نقش سردستهی اوباش، به شدت کلیشه شده است و هیچ تازگی و ارزش افزودهی جدیدی در بازیگری ندارد. معلوم هم نیست سرّ بلوندی بودن «فرید» (حسین مهری» و «ادی» (شهاب مظفری) چیست.
مشتی زنجمورهی مکرّر و مستمر، عربده، شیشه شکستن، حرف چاروداری با نثر مسجّع اهنگین، «عشق» های (کذا!) سمّی، این ارتجاع، این عقبافتادگی، این ترسیم وهن آمیز رابطهی زن و مرد، این عرقخوری با شیشه، این «سلامتی» گفتنهای تهوعآور اوباش و لذت آشکاری که نویسنده از گذاشتن این رجزهای «ادبی» در دهان آنها برده و... چه دستاوردی دارد و کدام گره از فرهنگ عمومی ما (که روزهای خوبی را نمیگذراند) باز میکند؟ کدام مدنیت؟ کدام انسانیت؟ کدام کورسوی امید، در این لجنزار ترسیمشده توسط جناب پورکیان دیده میشود؟ آیا رسالت هنر، صرفاً به تصویر کشیدن چرک و عفونت است (آن هم از نوع شدید و غلیظ)؟ هنری که هیچ نور امیدی به انسان در آن روشن نباشد، هنر نیست، آینه دقّ است.
این رابطهی «مریض» میان فرهاد (حسینی نیا) و احلام (ستایش رجایی نیا)، که ظاهراً فانتزی ذهنی بسیاری از فیلمسازان ایرانی است، یک رابطهی سمی و به شدت ناسالم است و هیچ جای تبلیغ و دلرباسازی از آن نیست.
آناهیتا درگاهی در نقش محبوبه، صرفاً مشتی و جملات و اصطلاحات «لاتی» را پرتاب میکند، تا مثلاً در نقش زن «خفن» زاغهنشین خوش بنشیند؛ اما تصنع بیداد میکند. انگار که مثلاً الوات و اوباش، مشتی ادیب فرهیخته هستند که شبانهروز به نثر مسجع آهنگین سخن میگویند!
عشق علی (حامد رسولی) پسر سیدجلال (بچه پولدار لندکروز سوار) به وحیده (ترلان پروانه) زاغهنشین دقیقاً از چه سنخی است؟ دوربین مخفی است؟ و رگ زدن علی برای او، شوخی است؟ کدام عشق و کدام انگیزهی قوی، این پسر را به لاسیدن با مرگ سوق داده است؟ چه برجستگی در این دختر است که ارزش این جنون را داشته باشد؟ نه زیبایی اعجاب آور، نه لطافت، نه فرهیختگی، نه ظرافت؟ چه چیزی دقیقاً؟ آیا مسخره نیست که وسط بچهبازیهای نابالغانهی علی و لاتیپُرکردنها او و نوچهاش، به ناگاه سخن از «دون کیشوت» و پیشکارش سانچو (دو از شخصیتهای برجسته و به یادماندنی ادبیات غرب) به زبان نوچه میآید؟ یا اینکه علی برای توجیه حرکت واقعاً احمقانهاش برای انتقامگیری از گنگستر خطرناکی مثل فری چزی، متوسل به چهگوارا و فیدل میشود.
این هم یکی از امراض جدید سینمای ایران است که برای بالا بردن دوز روشنفکری و کلاس کار، وسط نمایش لمپنیسم بچههای پایین و لاکچریبازی بچهها بالا، چهارتا اسم قملبه سلمبه، چند موزیک فرنگی و چند پوستر فیلمهای مطرح تاریخ سینما را میچپانیم تا فیلمفارسی فیلم انتلکت مندرآوردی بسازیم و به چشم مخاطب فرو کنیم که ما خیلی خفن هستیم! هم زندگی گنگسترها را مثل نمونههای آمریکای جنوبی تصویر میکنیم، هم بر دهان لات و لمپنها، جملات قصار و حرفهای «حکیمانه» میگذاریم تا بگوییم فرهیخته هم هستیم.
کثرت و تکرّر سکانسهای بادهنوشی، بدمستی و گعدههای «داداشیها» و «خوبها» و قربانصدقههای حقیقتاً مشمئزکنندهی میان ایشان، به خوبی دست سازندگان را رو میکند که به تصویر کشیدن «طبقات محروم» و معضل «حاشیهنشینی» و «سیاهیهای جامعه» صرفاً دستاویزی برای برآوردن فانتزی ذهنی فیلمسازان ما در به تصویر کشیدن «گندهلات» هاست.
نکتهی قابلتامل در این میان اما، حذف روزافزون زیست و بود «طبقه متوسط» از محصولات نمایش خانگی است. غیاب طبقه متوسط به عنوان موتور محرکهی توسعه و اعتلای یک جامعه، یک ضربهی فرهنگی سنگین در بازار فرهنگ و هنر است. خوب که دقیق شویم، عمدهی محصولات این روزهای نمایش خانگی یا ترسیم زیست لاتی-لمپنی و غوطهی ناتورالیستی در پلشتی است، یا نمایش قلابی زرق و برق طبقات برخوردار و لاکچریبازی مشتی نوکیسهی تازه به دوران رسیده. معلوم نیست ملت چه گناهی کردند که بین تصویر «خوب و همهچیز تمام» از زندگی جامعه در سیما و تصویر سراسر چرک، تباهی و پلشتی شبکه نمایش خانگی از جامعه، گیر کردهاند؟ آیا هیچ حد وسطی وجود ندارد؟