امام باقر علیه السلام فرمودند:  به خدا سوگند که او (مهدی (علیه السلام)) مضطر (حقیقی) است که در کتاب خدا آمده می فرماید: «اَمَّن یجیب المضطر اذ ادعاه و یکشف السؤ...» بحارالانوار، ج ٥٢، ص ٣٤١ 

محافظ امام

محمدرضا طالقانی

 

گفتند: منزل آقای عراقی دعای کمیل برگزار می‌شود، شهید عراقی یکی از مخالفان سرسخت رژیم شاه بود، من برای روضه و دعای کمیل هفتگی به منزل حاج مهدی عراقی می‌رفتم که این بار حاج‌آقا به محض دیدن من گفت: آفرین به تو که به مردم اضافه شدی. واقعاً دست مریزاد، حالا حاضری با من به پاریس بیایی؟

گفتم: چه خبر است؟ گفتند: می‌خواهیم برویم ملاقات آقا. که با جان و دل پذیرفتم و گفتم یا علی مدد. همان شب که به خانه بازگشتم چند نفر پاسبان با دست‌بند به در منزل آمدند و بلافاصله مرا با خودشان بردند کلانتری و بعد از آنجا به باغ شاه بردند که نزدیک به ۱۵ روز آنجا مرا نگه داشتند. البته در این مدت تصمیم گرفتم برای این افراد مسابقات کشتی بگذارم. آن‌قدر نظم آنجا را به هم زدم تا آقایی که مسئول آنجا بود، گفت: تو باید از اینجا بروی؛ چون نظم و انضباط را به هم زدی. به محض این که از زندان باغ شاه بیرون آمدم، خدمت حاج مهدی عراقی رسیدم که پس از آن یکسره به پاریس رفتیم، آنجا بود که وقتی خدمت سید احمد آقای خمینی رسیدم، قرار شد محافظ آقا شوم. تا قبل از این نمی‌دانستم بادیگارد و محافظ یعنی چه؛ اما وقتی به من این ماموریت را دادند، تصمیم گرفتم که با جان و دل از آقا محافظت کنم. وقتی به تهران آمدم، خدمت برخی مراجع عظام رسیدم و گفتم که: امام طی چند روز دیگر وارد کشور می‌شود و به خود می‌بالیدیم که محافظ آقا هستم. من آن روز را که هیچ‌گاه از خاطر نمی‌برم، با حضرت آیت‌الله طالقانی به فرودگاه رفتیم تا در خدمت امام باشیم؛ اما آنجا آقای رفیق‌دوست به من گفتند: مقابل دانشگاه بروم و خدمت روحانیونی که جلوی مسجد دانشگاه تحصن کرده بودند، تا امام به آنجا بروند و سخنرانی کنند. عرض کنم همه به بهشت‌زهرا بیایند تا سخنرانی امام را در آنجا گوش کنند.
بالاخره آن روز فرا رسید و ازدحام جمعیت به حدی بود که قابل‌وصف نیست؛ اما با همه آن شلوغی جمعیت، توانستیم حضرت امام را به سمت بالگرد هدایت کنیم و سپس به قطعه ۱۷ شهریور رفتیم و از آنجا بعد از سخنرانی تاریخی حضرت امام به بیمارستان هزارتختخوابی رفتیم که من آن موقع به تنهایی از سوی حاج احمد آقا ماموریت یافتم تا به مدرسه علوی بروم و خبر سخنرانی آقا را اعلام کنم. چند روزی خدمت امام بودم، تا اینکه پس از چند روز خدمت ایشان رسیدم و عرض کردم که: من کشتی‌گیر تیم ملی هستم و باید در تمرینات تیم ملی شرکت کنم.
که ایشان دستور فرمودند که: برو و همیشه تو را دعا خواهم کرد، من ورزشکار نیستم؛ اما ورزشکاران را دوست دارم. پس از آن مسئولیتم را به فرد دیگری واگذار کردم و به تمرینات تیم ملی بازگشتم.