چوب، چوب است، اگر این چوب در حرم امیرالمؤمنین و امام رضا و اینها شد، چوب بوسیدنی است، مقدّس میشود، اگر این چوب در طویلهی گوسفندها شد، آغل گوسفندها شد. بوسیدن ندارد. پادشاه سعودی روز عید قربان یک مهمانی میدهد، به همهی فرقههای اسلامی، شیعه، سنّی، همهی فرقههای مسلمان، رئیسشان در مکّه مهمان پادشاه سعودی میشوند. از شیعه، علّامه سیّد شرفالدین جبل عاملی، لبنانی بود، شیعه بود، مکّه بود، ایشان هم دعوت شد. علّامه سیّد شرفالدین وقتی پهلوی پادشاه مکّه رسید، یک قرآن به او داد. پادشاه مکّه باز کرد، دید این قرآن است، تا دید قرآن است، بوسید، تا بوسید گفت: «تو مشرکی» گفت: «من؟! من موحّد هستم، من خداپرستم، چرا میگویی مشرک؟!» گفت: «این قرآن جلدش چرم است، چرم هم پوست گاو است، تو پوست گاو را بوسیدی!» گفت: «من کفشهایم هم چرم است، من هر چرمی را نمیبوسم، این چرم چون جلد قرآن است بوسیدمش، وگرنه هر چرمی را نمیبوسم.» این عالم شیعه، گفت: «ما هم که ضریح پیغمبر را میبوسیم، نه که چون آهن است، در خانهی خودمان هم آهنی است. ما چون این آهن کنار پیغمبر است، میبوسیمش، یعنی چیزی که در جوار پیغمبر واقع شد».
من یادم است مدینه بودم، یک زوّار رفت ضریح پیغمبر را ببوسد، این وهّابیها او را گرفتند، پرتش کردند، گفت: «هذا حَدید»، این ضریح پیغمبر آهن است، «لا یُفیدُک»، این آهن است به درد تو نمیخورد، تو میبوسی، وهّابیها عقیدهشان این است. من رفتم جلو گفتم: «پیراهن یوسف هم پنبه است؛ اما این پنبه چون به بدن یوسف تماس گرفته، روی چشم یعقوب انداختند، بینا شد. این پنبه فرق میکند، پنبهای که در جوار یوسف باشد، مقدّس است، شفا میدهد. قرآن میگوید: «فَارْتَدَّ بَصیراً» پیراهن یوسف را انداختند روی چشم بابایش حضرت یعقوب، بابای نابینا، بینا شد.» چیزی برای گفتن نداشت.