دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او رفتیم. در آن دیدار ابراهیم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت میکرد. اما از خودش چیزی نمیگفت. تا اینکه صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. یک دفعه ابراهیم خندید و گفت: در منطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آمده بودند.
چند روزی گذشت. دیدم اینها اهل نماز نیستند! تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم. بندگان خدا آدمهای خیلی سادهای بودند. آنها نه سواد داشتند، نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه. از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.
من هم بعد از یاد دادن وضو، یکی از بچهها را صدا زدم و گفتم: این آقا پیش نماز شما، هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما میایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار میکنم تا یاد بگیرید.
ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. چند دقیقه بعد ادامه داد: در رکعت اول، وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن، یک دفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر! خیلی خندهام گرفت؛ اما خودم را کنترل کردم. اما در سجده، وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد. پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یک دفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند! اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!
منبع: سلام بر ابراهیم (زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی)، ص ۹۲