یک روز سلطان محمود با چند نفر از نزدیکان خود به شکار رفته بود.
آنها کسانی بودند که به ایاز رشک میبردند و به سلطان محمود همیشه ایراد میگرفتند که چرا ایاز را بیشتر از همه ما دوست داری؟ در او چه هست که در ما نیست.
از قضا همان روز هم که این صحبتها به میان آمد، سلطان محمود در جواب آنها گفت: چون ایاز از شما باهوشتر و زرنگتر است.
گفتند باید به ما ثابت کنید. گفت: همین امروز در موقعش ثابت خواهم کرد.
طرف عصر سلطان محمود در زیر درختی نشسته بود، و شکارها را جلویش ریخته بودند. از دور در کنار جاده قافلهای پیدا شد.
سلطان محمود یکی از آن جمع را صدا کرد و در گوش او گفت برو ببین اینها کیستند.
آن مرد سوار بر اسبش شد و به تاخت بهطرف آنها رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و در گوش سلطان محمود گفت: قافله بازرگان هندی است.
باز آهسته پرسید: چه همراه داشتند؟
گفت: نپرسیدم.
دیگری را صدا زد و به او گفت: برو ببین بار قاطرهای این قافله چیست؟
این آدم هم اسبش را تاخت کرد. رفت و برگشت و در گوش سلطان محمود گفت: حریر است.
پرسید: از کجا آوردند.
گفت: نمیدانم، نپرسیدم.
یکی دیگر را صدا زد و در گوشش گفت: برو ببین این حریرها را از کجا میآورند.
رفت و برگشت و گفت: از چین.
گفت: نپرسیدی به کجا میبرند؟
گفت: نه، نفرمودی.
دیگری را صدا زد و در گوشش گفت :برو ببین این حریرها را به کجا میبرند.
رفت و برگشت و گفت: به بخارا. گفت: از این نپرسیدی چه جای آن بار خواهند کرد؟ گفت: نه.
همینطور هر یک رفت و فقط جواب یک سؤال سلطان محمود را آورد.
آخر از همه ایاز را صدا کرد و در گوشش گفت: برو ببین آنها کیستند.
ایاز اسب را تاخت و از دیگران بیشتر معطل شد و چون از دیگران بیشتر معطل شده بود، همه خوشحال بودند و به سلطان محمود گفتند:
دیدید از همه ما تنبلتر است و دیرتر آمد. سلطان محمود گفت: بعد معلوم میشود.
در این میان ایاز سررسید، سلطان محمود به صدای بلند گفت: ایاز اینها که بودند؟
ایاز گفت: قربانت گردم، اینها بازرگان هندی بودند که حریر چینی به بخارا میبردند و از آنجا پوست گوسفند به خراسان و پوستین خراسانی به جاهای سردسیر خواهند برد.
سلطان محمود گفت: این نمونهای از هوش و زرنگی ایاز بود که هر کدام از شما یک مطلبی را آوردید؛ ولی این یک نفر بهجای شما چند نفر، تحقیق کامل کرد و جواب هر سؤال ما را داد.
از این جهت است که من او را بیشتر از شما دوست دارم.