شیخ عطار نیشابوری
در کنار دجله سلطان بایزید
بود روزی فارغ از خیل مرید
ناگهان از بام عرش کبریا
این ندا آمد که ای شیخ ریا
میل آن داری که بنمایم به خلق
آنچه را داری تو در این کهنه دلق؟
تا خلایق قصد آزارت کنند
تیرباران بر سر دارت کنند
جملگی گویند کاو دیوانه است
وز طریق دین حق بیگانه است؟
در جوابش گفت میخواهی تو هم
شمهای از رحمتت سازم رقم؟
تا خلایق از عبادت رم کنند؟
وز نماز و روزه و حج کم کنند؟
ره به کوی بینیازیت برند؟
پی به سر خلق سازیت برند؟
پس ندا آمد که ای شیخ کهن
نی ز ما و نی ز تو رو دم مزن