باران تازه قطع شده بود. مهدی از پنجره اتاقش به خیابان نگاه میکرد. جویها لبریز شده و آب در خیابانها و کوچهها سرازیر شده بود. مهدی پشت میز نشست. پروندهای را که مطالعه میکرد، بست. در اتاق زده شد و نورالله وارد اتاق شد. هول کرده بود. مهدی بلند شد و گفت: چه شده نورالله؟ نورالله پیشانیاش را پانسمان کرده بود. با هول و ولا گفت: سیل آمده آقا مهدی... سیل! مهدی سریع گوشی تلفن را برداشت. چند دقیقه بعد گروههای امداد به سرپرستی مهدی به سوی محله مستضعفنشینی که گرفتار سیل شده بود، راهی شدند. تمامی محله را آب پوشانده بود. حجم آب لحظه به لحظه بیشتر میشد. مردم هراسان و با شتاب به کمک مردمی که خانههایشان گرفتار سیل شده بود میآمدند. آب در بیشتر نقاط تا کمر مردم بالا آمده بود. سقف بعضی خانهها هوار شده بود روی سرشان و تیرکهای چوبیشان بیرون زده بود. گل و لای و فشار شدید آب، گروههای امدادی را اذیت میکرد. مهدی پر جنب و جوش به این طرف و آن طرف حرکت میکرد و به امدادگرها دستور میداد. چند رشته طناب از اینطرف خیابان به آن طرف کشیده شد. مهدی و چند نفر دیگر در حالی که فشار آب میخواست آنها را ببرد، طناب را گرفتند و خود را به سختی به آن طرف خیابان رساندند. چند زن و کودک روی بامی رفته بودند و هوار میکشیدند. نیروهای امدادی با سعی و تقلا به کمک سیلزدگانی که وسایل ناچیزشان را از زیر گل و لای بیرون میکشیدند شتافتند. مهدی به خانهای رسید که پیرزنی در حیاطش فریاد میکشید. مهدی در را هل داد. آب تا بالای زانوانش رسیده بود. پیرزن به سر و صورت میزد. مهدی گفت: چه شده مادر جان؟ کسی زیر آوار مانده؟ پیرزن که انگار جانی تازه گرفته بود با گریه و زاری گفت: قربانت بروم پسرم... خانه و زندگیام زیر آب مانده کمکم کن! چند نفر به کمک مهدی آمدند. آنها وسایل خانه را با زحمت بیرون میکشیدند و روی بام و گوشه حیاط میگذاشتند. پیرزن گفت: جهیزیه دخترم توی زیرزمین مانده. با بدبختی جمعش کردهام. مهدی، رو به احمد و هاشم کرد و گفت: یا الله، زود جلوی در سد درست کنید! احمد و هاشم سدی از خاک جلوی در خانه درست کردند. راه آب بسته شد. مهدی به کوچه دوید. وانت آتشنشانی را پیدا کرد و به طرف خانه پیرزن آورد. چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب مکیده شد. پمپ کار میکرد و آب زیرزمین لحظه به لحظه کم میشد. مهدی غرق گل و لای شده بود. پیرزن گفت: خیر ببینی پسرم... یکی مثل تو کمکم میکند، آنوقت شهردارِ ذلیل شده از صبح تا حالا پیدایش نیست. مگر دستم بهش نرسد... مهدی فرش خیس و سنگین شده را با زحمت به حیاط آورد. اگر دستم به شهردار برسد حقش را کف دستش میگذارم. چند ساعت بعد جلوی سیل بطور کامل گرفته شد. مهدی پمپ را خاموش کرد و پیرزن هنوز دعایش میکرد. گروههای امدادی پتو و پوشاک و غذا بین سیلزدهها تقسیم میکردند. مهدی رو به پیرزن گفت: خب مادر جان با من امری ندارید؟ پیرزن گریهکنان دست رو به آسمان بلند کرد و گفت: پسرم انشاءالله خیر از جوانیات ببینی. برو پسرم دست علی به همراهت. خدا از تو راضی باشد. خدا بگویم این شهردار را چه کند. کاش یک جو از غیرت و مردانگی تو را داشت. مهدی از خانه بیرون رفت. پیرزن همچنان او را دعا میکرد و شهردار را نفرین!