امام حسین علیه‌السلام:  لا یکمُلُ الْعَقْلُ الَّا بِاتِّباعِ الْحَقِّ؛ عقل، جز از راهِ پیروی حق کامل نمی‌شود.   (بحارالأنوار، ج ۷۵، ص ۱۲۷) 

جریان شناسی 1124

خاطره‌ای از امام خمینی (ره) به نقل از آیت‌الله شیخ علی‌پناه اشتهاردی (ره)

راننده نزدیک صندلی ما که در وسطهای ماشین بود، آمد، به من (امام خمینی) چون سید بودم حرفی نزد. ولی رو کرد به حاج شیخ عباس قمی (ره) و گفت: اگر می‌دانستم،  تو را اصلا سوار نمى‌کردم...
خورشید، خود را بالای سر ماشین کشیده بود و باران گرما بر سرمان می‌ریخت. بیابان سوزان و بی‌انتها در چشم‌هایمان رنگ می‌باخت و به کبودی می‌گرایید، از دور هم چیزی دیده نمى‌شد.
ناگاه ماشین ما که از مشهد عازم تهران بود از حرکت ایستاد، راننده که مردی بلند و سیاه‌چرده بود با عجله پایین آمد و بعد از آنکه ماشین را براندازی کرد، خیلی زود عصبانی و ناراحت به داخل ماشین برگشت و گفت:
بله پنچر شد. آنگاه به صندلی ما که در وسطهای ماشین بود، آمد، به من چون سید بودم حرفی نزد. ولی رو کرد به حاج شیخ عباس قمی (ره) و گفت:
اگر می‌دانستم،  تو را اصلا سوار نمی‌کردم، از نحسی قدم تو بود که ماشین، ما را در این وسط بیابان خشک و برهوت معطل گذاشت، یااللّه برو پایین و دیگر هم حق نداری سوار این ماشین بشوی.
مرحوم شیخ عباس بدون اینکه کوچک‌ترین اعتراضی کند و حرفی بزند، بلند شد و وسایلش را برداشت و از ماشین پیاده شد.
من هم بلند شدم که با شیخ عباس پیاده شوم؛ اما او مانع شد، ولی من با اصرار پیاده شدم که او را تنها نگذارم؛ اما او قبول نمی‌کرد که با او باشم، هرچه من پافشاری می‌کردم، او نهی مى‌کرد.
دست آخر گفت: فلانی، راضی نیستم تو هم مثل من  اینجا بمانی. وقتی این حرف را از او شنیدم، دیدم که اگر بمانم بیشتر او را ناراحت می‌کنم تا خوشحال کرده باشم، برخلاف میلم از او خداحافظی کرده سوار ماشین شدم ...
بعد از مدتی که او را دیدم جریان آن روز را از او پرسیدم، گفت: وقتی شما رفتید خیلی برای ماشین معطل شدم، برای هر ماشینی دست بلند می‌کردم نگه نمی‌داشت، تا اینکه یک ماشین کامیونی که بارش آجر بود برایم نگه داشت.
وقتی سوار شدم، راننده آدم خوب و خونگرمی بود و به گرمی پذیرایم شد و تحویلم گرفت.
خیلی زود با هم گرم شدیم. قدری که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که او ارمنی است و مسیرش همدان است. از دست قضا من هم می‌خواستم به همدان بروم، چون مدت‌ها بود که دنبال یک سری مطالب می‌گشتم و در جایی نیافته بودم فقط می‌دانستم که در کتابخانه مرحوم آخوند همدانی در همدان می‌توانم آنها را به دست آورم، به این خاطر می‌خواستم به همدان بروم.
راننده با آنکه ارمنی بود آدم خوب و اهل حالی بود، من هم از فرصت استفاده کردم و احادیثی که از حفظ داشتم درباره احکام نورانی اسلام، حقانیت دین مبین اسلام و مذهب تشیع و... برایش گفتم.
وقتی او را مشتاق و علاقه‌مند دیدم، بیشتر برایش خواندم، سعی می‌کردم مطالب و احادیثی بگویم که ضمیر و وجدان زنده و بیدار او را بیشتر زنده و شاداب کنم.
تا این که به نزدیک‌های همدان رسیدیم، نگاهم که به صورت راننده افتاد، دیدم قطرات اشک از چشمانش سرازیر است و گریه می‌کند، حال او را که دیدم دیگر حرفی نزدم، سکوتی عمیق مدتی بر ما حکم‌فرما شد. هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که او آن سکوت سنگین را شکست و با همان چشم اشک‌آلود گفت:
فلانی، این‌طور که تو می‌گویی و من از حرف‌هایت برداشت کردم، پس اسلام دین حق و جاودانی است و من تا به حال در اشتباه بودم. شاهد باش، من همین الآن پیش تو مسلمان می‌شوم و به خانه که رفتم تمام خانواده و فامیل‌هایی را که از من حرف‌شنوی دارند، مسلمان مى‌کنم.
بعد هم شهادتین را گفت.
بله، خدا را بنگرید که چه می‌کند، ماشین پنچر می‌شود، راننده پیاده‌اش می‌کند، کامیونی می‌رسد که مسیرش همان جایی است که او می‌خواهد برود و از همه مهم‌تر آن ثواب را خداوند نصیبش می‌کند که از آن زمان به بعد از نسل و ذرّیّه آن مرد هرکس به دنیا بیاید مسلمان است و ثواب و حسنه‌اش برای مرحوم حاج شیخ عباس قمی (ره) مى‌باشد.
این روح بلند و مطیع این بزرگان است که آنها را این‌چنین مطیع در برابر قضای الهی نموده است که تمام وجودشان را در راه خدا فدا کرده‌اند و این‌گونه است که خدا این‌چنین به آنها عنایت می‌کند.
شاید هرکدام از ما انسان‌های کوتاه‌بین بودیم، همان موقع عصبانی شده و کلی با راننده ماشین دعوا می‌کردیم که تقصیر ما چیست؟!
و حاضر به پیاده شدن نبودیم، غافل از آنکه این مشیت الهی است که می‌خواهد به این وسیله انسانی را به دست ما به دین حق دعوت کند. این ثواب بزرگ را در برابر صبر و شکیبایی که به‌خاطر خدا و دین او تحمل کرده‌ایم، عنایت فرموده است و در آن شرایط بد جامعه که افکار عمومی بر علیه روحانیت است، به‌خاطر خدا و حفظ دین، تمام مشکلات و سختی‌ها را به جان می‌خرند.
 
جناب سلمان فارسی از چه بیم داشت؟
ورام بن ابی فراس می‌نویسد که سلمان فارسی (ره) مریض و بستری شد. همان مرضی که منتهی به مرگش گردید. سعد، به عیادت او رفت از حالش جویا شد. سلمان به گریه افتاد سؤال کرد از چه رو گریه می‌کنی؟ در پاسخ گفت: از حرص بر دنیا و علاقه به آن نمی‌گریم. گریه من برای این است که پیغمبر با ما عهد کرد که باید بهره و توشه شما از دنیا در این زندگی به اندازه سواره‌ای باشد که بخواهد از محلی به محل دیگر برود. اینک گریه می‌کنم و بیمناک از اینکه از آن اندازه تجاوز کرده باشم.
سعد گفت: اطراف اتاق سلمان را نگاه کردم، جز آفتابه و کاسه‌ای با یک طشت، چیز دیگری به چشمم نخورد.
هنگامی‌که او را برای حکومت مدائن فرستادند، سوار بر الاغش شده، تنها به‌راه افتاد. مردم مدائن قبلا اطلاع پیدا کرده بودند که حاکم جدید بنام سلمان فارسی به‌قصد مدائن حرکت کرده. از تمام طبقات به‌عنوان استقبال جلو راه آمدند. مدتی گذشت، خبری نشد. تا اینکه مردی دیدند سوار بر الاغی است و به‌طرف شهر می‌آید. از او سؤال کردند: امیر مدائن را در کجا ملاقات کردی؟ پرسید امیر مدائن کیست؟ گفتند: سلمان فارسی که از صحابه پیغمبر (صل الله علیه وآله وسلم) است. گفت امیر را نمی‌شناسم؛ ولی سلمان منم. همه با احترام، پیاده شده اسب‌ها را پیش آوردند.
سلمان گفت: برای من همین الاغ بهتر است. وارد شهر شد. خواستند او را به قصر حکومتی (دارالاماره) ببرند، امتناع ورزیده گفت: من امیر نیستم که وارد دارالاماره شوم. دکانی را صاحبش اجاره کرده همان جا را جایگاه خود قرار داده.
نشست و بین مردم حکومت و قضاوت می‌نمود. تشکیلات زندگی او عبارت از پوستی بود که بر رویش می‌نشست، آفتابه‌ای برای تطهیر داشت، عصایی نیز به همراه آورده بود که هنگام راه رفتن بر آن تکیه می‌کرد.
اتفاقا روزی سیلی عظیم وارد شهر شد. تمام مردم هراسان و آشفته شده با آه و فغان به‌واسطه از دست دادن مال و فرزند و جان خویش، فریادها می‌کردند. سلمان از جای خود حرکت کرد. پوست‌تخت را بر شانه گرفته، آفتاب را به یک‌دست و با دست دیگر تکیه بر عصا نموده بدون هیچ بیم و اضطرابی راه نجات را پیش گرفت. در آن حال می‌گفت: این چنین پرهیزکاران و سبک‌باران کسانی که به دنیا علاقه‌ای ندارند، روز قیامت نجات می‌یابند.