قبل از جنگ، یکی دو بار خوزستان رفته بودم و شناخت اولیهای داشتم. چون برادرم به اهواز رفته بود، خیلی اصرار برای رفتن به جنوب داشتم. تیم چهار نفرهای شدیم و به سمت جنوب رفتیم. همچنین تیمهایی به سمت کرمانشاه و کردستان رفتند.
روز دوم آبان ۵۹ حکم مأموریتی نوشتند که تیمی برای کمک به تشکیلات پرسنلی سپاه در منطقه هشت آن موقع به خوزستان و لرستان اعزام شود. تیم ما شامل آقای شهابی و جواد امینیانو برادری بود به نام آقای رضوی که جزو دانشجویان خارج از کشور بود و در آمریکا تحصیل میکرد. ایشان در جریان انقلاب، دانشگاه را رها کرد، به ایران آمد و در ماه اول جنگ شهید شد. روز دوم آبان، با یک پیکان حرکت کردیم. شب را در سپاه خرمآباد ماندیم.
بعدازظهر سوم آبان به اهواز رسیدیم. اهواز خلوت شده بود و باقیمانده مردم در حال ترک اهواز بودند. شهر کاملاً حالت جنگزده داشت. البته از حوالی دزفول جاده اینطور بود. چون دشمن روی ارتفاعات رادار آمده و جستهوگریخته جاده را میزد. از اندیمشک به بعد به خودروهای معمولی اجازه نمیدادند از جاده اصلی تردد کنند. به سپاه خوزستان در میدان چهارشیر اهواز رفتیم. از وسط راه برای همراهانم زمینهچینی کرده بودم که من اهل کار پرسنلی نیستم. از همانجا با لباس سپاه، فانوسقه، خشاب و تفنگ حالت رزمنده به خودمان گرفتیم. به پایگاه «منتظران شهادت» (گلف) رفتیم. گلف بسیار بیسروسامان و بههم ریخته بود. وقتی وارد آنجا شدیم، اخویام (شهید حسن باقری) از پلهها پایین میآمد که برود. احوالپرسی کردیم. گفت: «من اینجا حسن باقری هستم، تو اسمت افشردی است، مثلاً پسرخالهایم، قاطی نکنی.»
حاج داود کریمی (مسئول وقت عملیات جنوب) بعدها با ما شوخی میکرد و میگفت: «برادر پسرخاله.» قیافه ما بهقدری شبیه بود که داد میزد با هم برادریم. در عین حال غلامحسین خیلی اصرار داشت که اسمش مشخص نشود و تا هنگام شهادتش هم تعداد اندکی میدانستند. برای اینکه اسم ایشان فاش نشود اسم من هم بهسرعت، شاید یک ماه بعد، تبدیل به باقری شد.