مردم از ترسشان همه جا پخش و پلا شده و حتی تا جلوی بیمارستان مصدق دویده بودند. رفتم تا برشان گردانم.
دم بیمارستان که رسیدم، باز صدای شکستن دیوار صوتی همه را میخکوب کرد. اعصابم دیگر خرد شده بود. فرصت دراز کشیدن پیدا نکردم.
همین که خم شدم خیز بردارم، چشمم به نگهبان ساختمان موتوری شهرداری افتاد. از انتهای حیاط آنجا، رو به بیرون میدوید. نگاهم رویش ماند. حدود سی و پنج ـ چهل ساله بود. پیراهن آبی که به نظر فرم اداریاش بود، به تن داشت. آستینهایش را تا آرنج بالا زده بود. او میدوید تا خودش را به محوطه بیرون برساند.
صدا نزدیکتر و نزدیکتر شد. توی خاک و خل شیرجه رفتم. جنگندهها ساختمان موتوری شهرداری را زدند. صدای انفجار این بار خیلی وحشتناکتر بود و منطقه را به شدت لرزاند. به دنبال آن، غبار غلیظی به هوا رفت. صدای انفجار و بعد از آن تخریب ساختمانهای ته حیاط و شکستن شیشهها و اصابت ترکش به اطراف به حدی زیاد بود که پرده گوشم داشت پاره میشد.
وقتی برای نجات بچه به داخل شط رفتم، آب داخل گوشم رفته و آن را کیپ کرده بود و حالا صدا بیشتر در گوشم ارتعاش پیدا میکرد. موج ناشی از انفجار از بالا میآید و بعد صدا و امواج طبقه طبقه میشوند و روی زمین میخوابند. این شکستن امواج و سنگینیاش فشار شدیدی روی قفسه سینهام میآورد. انگار میخواست شکافته شود.
همانطور که روی زمین افتاده بودم و خاک و خل و پارهآجرها به سمتم میآمد، نگاهم به کارگر شهرداری افتاد. در عرض چند ثانیه که من خیز رفته بودم. ترکش سرش را برده بود و تن خونین و مالینش همچنان بی سر میدوید. به لنگه باز در که رسید، همان جا روی زمین افتاد. از دیدن چنین صحنهای خشکم زد…
چند لحظه صبر کردم. وقتی سر و صدای جنگندهها خوابید، بلند شدم و به طرف کارگر شهرداری دویدم. بالای سرش رسیدم. وضع فجیعی داشت. سرش از پشت گردن ترکش خورده و متلاشی شده بود. در واقع آن قسمت چنان له شده بود که سر حالت طبیعی نداشت و شکل عجیب و غریبی پیدا کرده بود.
با اینکه سر از پشت متلاشی شده بود و موها و مغزش با هم قاطی شده بودند، صورتش را میتوانستم تشخیص بدهم. لحظه آخر دیدم دَمر افتاد؛ ولی حالا به پهلو خوابیده بود. به نظرم میخواسته به رو برگردد… همان لحظه به شهادت رسیده بود.
ترکش بقیه بدنش را هم گرفته بود. از کتفش خون زیادی میرفت. پاهایش را انگار به هم تابانده بودند. همه چیز به سرخی میزد. دیدن این صحنه حالم را بد کرد. ضعف شدیدی بهم دست داد. شروع کردم به عق زدن. از آن لحظههایی بود که آدم دلش میخواست بمیرد، خلاص شود و دیگر این چیزها را نبیند. دیگر طاقت نداشتم.
این آب شفاست
دکتر حسن رحیمپور ازغدی

شهید ابراهیم سعیدی… غالباً متواضع و ساکت و اهل عبادت و سجدههای طولانی بود. من و رفقا واقعاً حسرت نمازهای ایشان را میخوردیم که گاهی میدیدم دقایق طولانی در رکوع یا سجده در نمازهای واجب یا مستحب خود هست و یکی دو بار کتابهای سلوک اخلاقی و عرفانی را در دست ایشان دیدم که در گوشهای مینشست و مطالعه میکرد.
از جمله یک بار کتاب سیر و سلوک مرحوم بحرالعلوم را آورد و یکی دو سؤال راجع به معنای بعضی اصطلاحات خاص از آنها پرسید، چون بنده طلبه بودم و این اصطلاحات را میدانستم از من پرسید و من به او گفتم: معنای لفظ را ممکن است من بدانم؛ اما معنویت این الفاظ را تو میدانی…
ایشان در عملیات والفجر ۸ در آموزشهای غواصی در پایگاهی در نخلستان آبادان، پایگاه شهید داوطلب، ایشان مسئول یک دسته از غوّاصها بود که بنده در آن دسته بودم و بنابراین ایشان در آن آموزشها مسئول و فرمانده بنده بود و آموزشها بسیار سخت بود در زمستان سرد، شبها گاهی ۵ – ۶ ساعت و بیشتر در آب سرد آموزش میدیدیم و بعضی بچهها معمولاً مریض میشدند تب داشتند.
یک روز که بنده تب داشتم از ایشان خواهش کردم که اجازه بدهد بنده آن شب را به آموزش نیایم که حالم بهتر شود و به عملیات برسم. ایشان گفت: نه، همه باید برویم ولو شما مریض هستید، کمتر فعالیت کن.
من بهداری پایگاه غواصها که در همان نخلستان بود رفتم، به من گفت که: تو تب داری.
آمدم گفتم که: برادر سعیدی من الان بهداری بودم به من گفتند: تو تب داری، اگر میشود شما اجازه بده من امشب استراحت کنم.
ایشان گفت: حالا بیا، حالا بیا.
ما یک مقدار که رفتیم؛ چون یک مقدار پیادهروی داشتیم تا به رودخانه بهمنشیر برسیم که دوباره آموزشها شروع بشود؛ چون معمولاً شب تا صبح، باز یک استراحت مختصری، صبح تا شب، مدام آموزش بود که باید آماده میشدیم برای عملیات غواصی عبور از اروند و شکستن خط فاو که بعد، عملیات موفق والفجر ۸ شد و فاو آزاد شد…
منبعد از یکی دو کیلومتر که آمدم احساس کردم سرم گیج میرود و نمیتوانم درست حرکت کنم و گفتم: برادر سعیدی من حالم مناسب نیست.
ایشان دوباره گفت: حالا بیا.
دوباره یک مقداری رفتیم احساس کردم حالت تهوّع و سرگیجه هم دارم. دیگر این دفعه برادر نگفتم گفتم: آقای سعیدی حال من مناسب نیست نمیتوانم راه بروم!
ایشان گفت: حالا بیا.
باز یک مقدار رفتیم دیگر نزدیک رودخانه که رسیدیم دیدم باید بنشینم و دیگر نمیتوانم راه بروم. این دفعه با تندی گفتم: سعیدی، من الان برمیگردم الان دارم بالا میآورم!
آنجا ایشان جلو آمد و من را در آغوش گرفت و گفت: برادر رحیمپور، من الان بهداری بودم، الان خود من دمای بدنم بیش از ۴۰ درجه است! یعنی خودش تب داشت و گفت: دیشب هم من تب داشتم و توی آب از شدت تب، احساس میکردم که عرق میکنم! ولی بیا. این آب شفاست و دیگر تا آخر عمرت نه چنین شبهایی و نه چنین بچههایی و نه چنین حالات و معنویتی و نه چنین آب و وضعیتی را نخواهی دید!
من آن شب با وجود این که حالم خیلی خراب بود، از خجالت ایشان رفتم و در آموزش شرکت کردم.
خروج یهودیان از کشور
سید ابراهیم حجازی
امیر سرتیپ سید ابراهیم حجازی:
برادران سپاه و کمیته برای کنترل خروج از کشور دقت خاصی میبایست به کار میبستند. طبیعتاً افرادی بودند که یا از مرزهای خاکی یا از مرزهای هوایی تحت پوششهایی خارج میشدند. به دلیل مفاسد گوناگون یا اتهاماتی یا شبهاتی و یا تشابه اسمی که بود، عدهای ممنوع الخروج بودند. این کار را نیروهای نخست وزیری انجام میدادند؛ اما ادارهی بخش گذرنامه کماکان در دست نیروهای شهربانی و انتظامی بود و در واقع کنترلها را با همان کارتهای تردد در سطح فرودگاه انجام میدادیم. مرکزیت کنترل هم به عهدهی ما بود، طبق روالی که در گذشته هم وجود داشت و این تفاهم انجام شده بود. الحمدلله کار هم بدون خدشه انجام شد.
یک روز حادثهی جالبی رخ داد و من متوجه شدم که پایانه خروجی برای خارج از کشور به طرز غیرعادی شلوغ است؛ یعنی تراکم مسافر و جمعیت هست. در ضمن بازدید تأمل کردم دیدم اکثر کسانی که به خارج از کشور میروند، از اقلیت یهودیهای تهران هستند و این برای من خیلی سؤال بود که چرا این اقلیت در این وضعیت، هفتههای آخر شهریور از کشور خارج میشوند.
به آقای طباطبایی نامی که آن روز کشیک دفتر کنترل گذرنامه نخست وزیری بود گفتم: فلانی من این را خیلی عجیب میبینم، اینها همه یک اقلیت مذهبی هستند و همه خارج از کشور میروند. اگر اشتباه نکنم یکی دو روزی است که مسافران خارج از کشور بیشتر یهودی هستند.
ایشان هم برایش قابل تأمل بود. گفت: عجیب است!
گفتم: پس شما بررسی کنید، سپس به من اطلاع دهید.
شاید کمتر از ده روز بیشتر طول نکشید که حملهی عراق به ایران اتفاق افتاد؛ یعنی ما آن زمان متوجه شدیم که خروج این اقلیت مذهبی به هر دلیل به صورت مستقیم یا غیرمستقیم میتواند با جریان حملهی عراق به ایران مرتبط باشد یا حداقل میدانستند که این حمله بالاخره اتفاق میافتد و به خاطر وضعیت خاص خودشان از کشور میرفتند.
بعدها هم که آقای طباطبایی را به صورت تصادفی ملاقات کردم، ایشان گفت که من همیشه این خاطرهی شما را برای دوستان تعریف میکنم که گاهی اوقات یک اتفاقاتی میافتد و خیلی دقت نمیکنیم؛ اما پشت این اتفاقات حتی کوچک، میتواند مسائل بزرگتری باشد.