یک روز در منطقه بودیم که یک هواپیما در حالت مخالف جاده در حال پرواز بود و تا آمدم به خودم بیایم دیدم جاده بسته شد؛ بچهها را صدا زدم که مهمات دارد آتش میگیرد و دو نفر هم در سنگر زندهاند، خلاصه همانطور که اینها منفجر میشد، عراقیها متوجه صدای ما شدند و دیدیم منطقه روی هوا رفت. در همین حین بود که حاجی حسین خرازی جویای ماجرا شد و گفتیم چیزی نشده است و نمیخواهد جلو بروید؛ اما حاجی گفت بگو راننده لودر بیاید، راننده آمد و به او گفتم که شما باید در آتش بروی و توپی که دارد میسوزد و مهماتی که آتش گرفته است را در آب هول بدهی تا خاموش شود؛ اما مراقب سنگر هم باش، چراکه دو آدم در آن هستند.
در آن زمان راننده شهادتین خود را گفت و در آتش رفت، حاجی هم رفت، خلاصه دائم داد و بیداد کردیم تا بالاخره علی قوچانی حاجی را عقب آورد؛ اما تا لودر رفت که در آتش برود، حاجی هم پرید پایین و در آتش رفت. در آن زمان اصلاً حواسمان به لودر نبود و نگران حاجی بودیم که یکدفعه دیدم راننده آن بالا با حالت معذبی سرش را دائم به این طرف و آن طرف حرکت میدهد. دیدم که چهار چرخ لودر آتش گرفته بود و صورت راننده داشت اذیت میشد و حاجی هم به او میگفت که جلو و عقب برود، خلاصه لودر همه آنها را در آب ریخت و ما هم رفتیم تا دو نیروی خود را نجات دهیم. پس از این ماجرا بچهها به یکباره تکبیری گفتند که همه سختیها از تن ما خارج شد؛ اینجا بود که حاجی میگفت وظیفه من است که اینجا بیایم و کار انجام دهم نه اینکه بنشینم و دستور صادر کنم.