از دلِ آن روز که من زادهام
داغ بدل بوده و دل دادهام
تا به ره افتادهام از کودکی
هیچ نیاسوده دلم اندکی
شهر و ده و سینه دریا و کوه
گشتم و بگذشتم و دل در ستوه
رحل بهر جای که میافکنم
روز دگر خیمه خود میکَنم
شاهد مقصود ندیدم دمی
هیچ ندیدم خوشی و خرّمی
چرخ نگردید بکامم دمی
قرعه نیفتاد بنامم دَمی
از کف و از کاسه گردون دون
بردهام و ریختهام اشک و خون
من که نبودم به رهش خار راه
کوشش وی را ننمودم تباه
جرم من این است که آزادهام
وز رقمِ تیره دلی، سادهام
دوش بیاد دل ویران شدم
چون خط ایّام پریشان شدم
عاقبتم سینه غم تنگ شد
پای شکیبائی من لنگ شد
شمع به دستی و به دست دگر
ساغر و مینا، شدم از در بدر
نیم شب از خانه گریزان شدم
گاهِ سحر سوی گلستان شدم
گاهِ بهار و شب مهتاب بود
خرگه گُل بود و لب آب بود
جشن بُد و شیوه سرو و سمن
کرده پر از غلغله صحن چمن
بر سر هر بوته گلی، گل زدند
پای سمن زیور سنبل زدند
نغزْ نسیمی که ز خاور وزد
خود لب گل، گل لب نسرین گزد
رقص کنان نسترن و یاسمن
چنگ زنان، چنگ زنان چمن
تازه عروسان چمن گرم ناز
پرده در افتاده برون جسته راز
مرغ سحر هر چه به دل راز داشت
چون نی بیخویش در آواز داشت
ما بغُنودیم بیک کُنج باغ
من خودم و شیشه و جام و چراغ
لیک دلم چون خم می جوش داشت
شاهد اندوه در آغوش داشت
بسته لب و دیده و گوش از جهان
گرمْ سر از تابش سوز نهان
چشم و لبی را که ز غم بسته بود
گریه گهی خنده گهی میگشود
دیدم و پروانه به گرد چراغ
گردد و بزمی است دگر سوی باغ
لیک سراسر همه خاموشی است
جلوه گه راز، فراموشی است
در دو سر باغ دو تا جان فروش
این به طواف آمده آن در خروش
عالم پروانه همه راز بود
عالم بلبل همه آواز بود
گفت به پروانۀ خامش، هَزار
هان تو هم از سینه نوایی بیار
با دل پر سوز تو را تب سزاست
در جلوی ناز نیازت رواست
گفت به مرغ سحر آرام شو
بستۀ دامی، برو و رام شو
راستی ار عاشق دل رفتهای
این همه از بهر چه آشفتهای
گفت مرا یار بدینسان کند
بیخود و بیتاب و پریشان کند
گفت بگو زنده چرا ماندهای
تخم وفا گر به دل افشاندهای
صاعقه عشق به هر جا فتاد
نام و نشان سوخته بر باد داد
یا به دل اندیشه جانان میار
یا به زبان نام دل و جان میار
پیش نیاور سخن گنج را
ور نه فراموش نما رنج را
فارغ ازین پند چو پروانه گشت
از دل و جان بیخود و بیگانه گشت
خویش بر آتش زد و خاموش شد
رخت برون بُرد و فراموش شد