عبدالله نوری گلجائی
مقدمه
از مهمترین دستاوردهای انقلاب اسلامی، دستاوردهای نرم آن میباشد. برای معرفی این دستاوردها، شناخت آنها لازم و ضروری است. در نوشتار قبل، برخی از دستاوردهای نرم انقلاب اسلامی مطرح گردید. در این نوشتار نیز برخی دیگر از دستاوردهای نرم بیان میشود. بررسیهای انجام شده نشان میدهد تأثیر جدی انقلاب اسلامی بر نظریههای سیاسی، ارائه الگوی نه شرقی نه غربی، تأثیرگزاری بر مسائل منطقه، همچنین ایجاد و تقویت روحیه جهادی انقلابی، از دیگر دستاوردهای نرم انقلاب اسلامی است. انقلاب اسلامی ایران پس از شکلگیری به دلیل ماهیت دینی و شعارهای مکتبی خویش، در رویارویی با قدرتهای سلطهگر قرار گرفت. شعارهای استقلالخواهی، استکبارستیزی، دفاع از مظلومان و مستضعفان، عملاً انقلاب اسلامی را در مقابل سلطهگران جهانی قرار داده بود. از این رو تهدیدها، فشارها و هجمههای گستردهای از سوی استکبار متوجه انقلاب اسلامی گردید. در این وضعیت جمهوری اسلامی ایران به واسطه مجاهدتهای خادمان انقلاب اسلامی توانست دستاوردهای بسیاری اعم از دستاوردهای سخت و نرم به دست آورد. در این متن، نگارنده بر آن است تا بر اساس مستندات مختلف، برخی دیگر از دستاوردهای نرم انقلاب اسلامی را معرفی نماید.
1-1. تأثیر جدی بر نظریههای سیاسی
در مورد علل شکلگیری و وقوع انقلابها، دیدگاههای زیادی از سوی صاحبنظران این حوزه مطرح شده و از منظرهای مختلف به آن پرداختهاند. برخی این دیدگاهها را در حوزههای سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و روانشناختی تقسیم کرده و برخی دیگر بر مبنای مکاتب سیاسی به تحلیل انقلابها پرداختهاند. به عنوان نمونه «آلوین استانفورد کوهن» در کتاب تئوریهای انقلاب، به تئوریهای مارکسیستی، کارکردگرایانه، جامعه تودهوار و روانشناسانه اشاره کرده است. با وقوع انقلاب اسلامی، رویکرد دوگانه به انقلاب اسلامی که در نگاه کلی رویکردی مارکسیستی و لیبرالیستی بوده، تغییر کرده است. انقلاب اسلامی نشان داد که وقوع یک انقلاب، ممحض در این دو رویکرد نبوده؛ بلکه مطالبهگری دین و آموزههای دینی میتواند عاملی برای ایجاد انقلاب باشد. از نظر آنها انقلاب یک تحول اساسی نیست؛ بلکه فرایندی است که خواه ناخواه در جوامع رخ میدهد تا در نهایت به تشکیل کمون ثانویه منجر شود. تحولاتی که در اثر تکامل ابزار تولید رخ میدهند. (بشیریه، 1372: 95)
1-1-1. نظریه انقلاب از منظر مارکسیست
تئوریهای مارکسیستی بر مبنای تضاد و کشمکش در جامعه و میان طبقات اجتماعی استوار است و با تقسیمبندی جامعه به دو طبقه استثمارگر و استثمارشده یا کارفرما و کارگر، وقوع انقلاب را در جامعه حتمی میداند. از دیدگاه مارکس، اعضای طبقه استثمار شده، از ارزشهای مسلط و یا شیوه انجام امور، بیگانه شده و عاقبت گروه بزرگی را تشکیل میدهند که به واسطه آگاهی طبقاتی مشترک یعنی آگاهی از موقعیت مشترک خویش، به یک سو رانده میشوند. این گروه هر وقت به حد کافی نیرومند گردد، طبقه حاکم را برانداخته و خود به جای گروه پیشین، گروه حاکمه جدید را تشکیل خواهد داد. اشکال تئوری مارکسیستی در این است که اولاً اقتصاد و شیوه تولید را مبنای مناسبات اجتماعی قرار میدهد و فرهنگ و سیاست و دین را نادیده میگیرد، ثانیاً سایر طبقات و گروههای اجتماعی را نادیده و تنها دو طبقه را در جامعه اصل میشمارد، ثالثاً با اعتقاد به نوعی جبر تاریخی، انقلاب را نتیجه قطعی تضاد میان تز و آنتیتز میدانند، نه قیامی از روی آگاهی و شناخت مسئولانه مردم برای ایجاد تحول در نظامات حاکم بر حیات اجتماعی خود. بر این اساس طبق پیشبینی مارکسیستها، انقلاب باید در کشورهای صنعتی محقق میشد. زیرا در این جوامع پرولتاریا و سرمایهداری به نقطه جوش خود میرسند و جوامع عقب افتاده باید فاصله زمانی را تا رسیدن به دوره سرمایهداری و صنعتی شدن طی نمایند. در حالی که بر عکس انقلاب کمونیستی در کشوری عقب مانده مانند روسیه به وقوع پیوست. مارکس بر اساس مفاد نظریه خود، انتظار وقوع انقلاب در کشورهای پیشرفته سرمایهداری را داشت و انگلیس صریحاً از انگلستان نام برده بود؛ اما چنین انقلابهایی به وقوع نپیوست. علت تجدید نظرهای لنین در نظریه مارکس، همین خلاف آمدها بود. البته نظرات لنین هم بعداً به همان سرنوشت دچار شد. حتی احزاب کمونیست اروپا که امروزه بسیار ضعیف شدهاند، به «کمونیزم اروپایی» که با اندیشههای مارکس تفاوت بسیار دارد، روی آورده و در کشورهای عقب ماندهتر اروپایی (اسپانیا و پرتغال) یا در فرانسه که ویژگیهای تاریخی و عمومی ویژهای داشته است، قدرت بیشتری یافتند. لنین میگوید انقلاب را ناشی از سقوط خودبخودی سرمایهداری میداند. اما تا آن موقع - که تاریخ آن معلوم نیست و بدین وسیله انقلاب در رژیمهای سرمایهداری پیشرفته فراموش میشود - انقلاب باید در کشورهای نسبتاً عقب افتادهای مانند روسیه و جهان سوم انجام شود. زیرا به نظر او امپریالیزم اولاً طبقه کارگر خود را با دادن رشوه ساکت نموده و شرایط انقلاب را در آنجا از بین برده است و ثانیاً جهان را به صورت یک واحد اقتصادی به هم مرتبط کرده است.
(اندره، 1360: 46)
1-1-2. نظریه انقلاب از منظر لیبرالیسم
در اندیشه لیبرالیسم بر خلاف مارکسیسم، اقتصاد را معیار انقلاب ندانسته؛ بلکه توسعه سیاسی با محوریت آزادی را به عنوان شاخص اصلی در تحقق انقلابها میدانند. به طور مثال ساموئل هانتینگتون، عدم وجود توسعه سیاسی را علت انقلاب میداند. وی معتقد است در کشورهایی که انقلاب رخ داده است، مردم آن جامعه، تحقق آزادی را معیار خویش قرار داده بودند. هانتینگتون بخشی از کتاب خود، «سامان سیاسی در جوامع دستخوش دگرگونی» را به بحث درباره پدیده انقلاب اختصاص داده است. او با بیان این نکته که آن چه وی آن را انقلاب میخواند، دیگران انقلاب بزرگ یا انقلاب اجتماعی خواندهاند، در تعریف انقلاب میگوید: «انقلاب یک دگرگونی سریع، بنیادی و خشونتآمیز داخلی در ارزشها و اسطورههای مسلط بر یک جامعه، نهادهای سیاسی، ساختار اجتماعی، رهبری، فعالیت و سیاستهای حکومتی است.» (هانتینگتون، 1370: 385) به نظر هانتینگتون، دیگر تاریخ تحقق انقلابهای کمونیستی گذشته است، اگرچه مردم در تحقق بهبود معیشت و اقتصاد خویش مطالبهگری دارند؛ اما روند این امر را در ایجاد توسعه سیاسی میدانند؛ لذا انقلابها بر اساس معیار لیبرالیسم خواهد بود. او درباره یک انقلاب کامل و تمامعیار اضافه میکند:
یک انقلاب کامل، مرحله دومی نیز دارد که همان آفرینش و نهادمندی یک سامان سیاسی نوین است... همه انقلابها نمیتوانند سامان سیاسی نوینی پدید آورند. معیار درجه انقلابی بودن یک انقلاب، شتاب پهنه گسترش اشتراک سیاسی است و معیار موفقیت یک انقلاب، اقتدار و استواری نهادهایی است که خود انقلاب پدیدشان میآورد. (به طور کلی)، یک انقلاب تمامعیار مستلزم نابودی سریع و خشونتآمیز نهادهای سیاسی موجود، تحرک گروههای تازه به صحنه سیاست و آفرینش نهادهای سیاسی نوین است. توالی و ارتباطهای میان این سه جنبه ممکن است از یک انقلاب به انقلابی دیگر تفاوت پذیرد (که در این میان، دو الگوی غربی و شرقی قابل تمیزند). (همان: 388)
تدا اسکاچپول تا قبل از وقوع انقلاب اسلامی، بر اساس معیارهای لیبرالیستی معتقد بود که انقلابها در جهت تغییر ساختارها به وقوع میپیوندد. وی تفسیر انقلاب اجتماعی را تنها بر عوامل ساختاری و از پیش تعیین شده مبتنی میداند. وی در وقوع انقلاب، نقش انقلابیان در گسترش آرمان خود و موفقیت آنها در این زمینه را انکار میکند. او در این کتاب بر این باور است که «انقلابها ساخته نمیشوند؛ بلکه میآیند».
(اسکاچپول 1376: 25-23)
در راستای نظریه اسکاچپول، انقلاب زمانی رخ میدهد که فروپاشی و بحران سیاسی از سوی طبقات پایین به طبقه متوسط کشیده شده و در نهایت نخبگان جامعه را همراه میسازد. وی در این زمینه میگوید:
وقتی یک جامعه کشاورزی در رقابت با کشورهای قویتر در عرصه بینالمللی و نظام سرمایهداری جهانی قرار میگیرد و با تهدید شکست نظامی موجه میشود، سعی در نوسازی خود میکند. هزینه این برنامه، به دلیل آنکه مازاد محصول کشاورزان برای اهداف دیگر دریافت شده است، باید عمدتاً از سوی ملاکین تأمین شود. اکنون، اگر افراد و مقامات آن نظام از طبقه زمیندار نباشند، نوسازی بدون فروپاشی دولت صورت میگیرد. در این غیر این صورت، از آنجا که نظامیان نیز در محو این طبقه اکراه دارند - زیرا رهبران نظامی و دولتی از آن طبقه آمدهاند - دولت دچار فروپاشی اداری - سیاسی - نظامی میگردد. در چنین شرایطی، نخبگان شهری و حاشیهای، به بسیج تودهها میپردازند و دهقانان ناراضی سر به طغیان برمیدارند. نخبگان نه به دلیل ایدئولوژیک؛ بلکه بدان خاطر که در رژیم موجود، نیل به مقامات و موقعیت بالاتر را به دلیل عدم تعلق به طبقه اشراف یا نداشتن ثروت دور از دسترس میبینند، درصدد سازماندهی و بسیج تودهها برمیآیند.
(هادیان، 1375: 13 -1)