

آن را با دو دستم، جلوی صورتم آوردم و با عشق و علاقه، چند بار بوییدم و بوسیدم. چقدر مایه آرامش و آسایش بود. مادر، این هدیه را برای من و خواهرم به یادگار گذاشته بود و به ما سفارش کرده بود، تا از آن خوب مراقبت کنیم و نگذاریم بیگانه به آن تعدّی کند. نمیدانم چرا او به یادگاری مادر، توجهی نداشت و سعی میکرد از آن فاصله بگیرد. بارهاوبارها سفارش مادر را یادآوری کردم، ولی او همچنان بیاعتنایی میکرد. ساعتها، روزها، هفتهها و شاید ماهها فکر کردم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که شاید معنا و مفهوم توصیه مادر را متوجه نشده تا او هم مثل من، دلبسته آن شود و به باارزش بودن آن، پی ببرد. شاید اشتباه از من بوده که به او خوب توضیح نداده و ارزش معنوی آن را بازگو نکرده بودم.
چرا این یادگاری، بین من و خواهرم، فاصله انداخته و او با سردی از کنارم رد میشد؟ درحالیکه باید بهواسطه این هدیه، پیوندی بین من و او ایجاد میشد. ولی حالا باعث جدایی ما شده است!
خدایا چه جوری به او بگویم که مادر، چقدر دوستمان داشته که چنین امانت گرانبهایی را برای ما، به ارث گذاشته است؟ هر موقع خواستم دهن باز کنم و علت ارزشمند بودن آن را برایش بگویم، نمیدانم چرا سکوت میکردم و فقط پیامم را بهوسیله ارتباط درونی به او میرساندم. آخر چرا، چرا؟!
چرا به او نگفتم که این، فقط فاصله ظاهری است. درحالیکه دل من و دل تو، مثل هم است.
یادت هست، آن شب که کنار خیمه امام حسین (علیهالسّلام) زیر باران شدید ایستاده بودی و با اینکه چتر نداشتی و مانتو و روسریات کاملاً خیس شده بود، در حال خواندن زیارت عاشورا بودی و قطرات اشک، با آب باران قاطی شده بود و صورتت را خیس کرده بود و یا آن شب قدر، گوشهی مسجد، سجادهی کوچکی پهن کرده بودی و مشغول خواندن دعای جوشن کبیر بودی و به اطراف توجهی نداشتی؛ ولی من تو را دیدم که چگونه ملتمسانه، خدا را صدا میزدی. یا آن روز که در تشییع جنازه سردار دلها، هم قدم با خواهران و برادران هموطنت شده بودی و بغض، گلویت را میفشرد و شاید آن لحظه به انتقام فکر میکردی. من تو را خیلی جاها دیدم، توی حرم امام رضا (علیهالسّلام)، امامزادهها، حسینیهها.
خواهرم! خواهر خوبم، اما حالا میخواهم سکوت را بشکنم و با صدای بلند به تو بگویم: عزیزم! مهربانم! چون برای مادر، عزیز بودیم، این یادگاریِ باارزش را به ما داد. چون دوستمان داشت. او نمیخواست، ما مورد تعرض بیگانه قرار بگیریم و نگاههای ناپاک بیگانگان، به سراپای ما بیفتد و روح لطیف و پاک ما، از این نگاههایِ مسموم و زهرآگین آسیب ببیند و آزرده شود. او میخواست که ما بهوسیله این هدیه، امنیت و مصونیت پیدا کنیم و گوهر وجودمان به نگاهی آلوده نشود. حرفهایم که تمام شد. نوع نگاه و رفتارش فرق کرد. با مهربانی کنارم نشست و دستهایش را برای گرفتن یادگاری مادر به طرفم دراز کرد، منهم چادر مادر را با یک دنیا صفا و صمیمیت، به او تقدیم کردم.