امام مهدی (عج الله تعالی فرجه الشریف): حقانیّت و واقعیّت، با ما اهل‌بیت رسول‌الله (ص) می‎باشد و کناره‎گیری عدّه‎ای از ما، هرگز سبب وحشت ما نخواهد شد؛ چرا که ما دست‌پرورده‌های نیکوی پروردگار می‎باشیم و دیگر مخلوقین خداوند، دست‌پرورده‌های ما خواهند بود.    (بحارالانوار: ج ۵۳، ص ۱۷۸)  

خاطراتی از سردار شهید مهدی باکری (قسمت اول)

یک روز گرم تابستان، شهید مهندس (مهدی باکری) – فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا – از محور به قرارگاه بازگشت. یکی از بچه‌ها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد. مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد که ناگهان چهره‌اش تغییر کرد و پرسید: «امروز به بچه‌های بسیجی هم کمپوت داده‌اید؟» جواب دادند: نه، جزء جیره امروز نبوده. مهدی با ناراحتی پرسید: «پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟» گفتند: دیدیم شما خیلی خسته و تشنه‌اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما. مهدی وقتی این حرف‌ها را شنید، با خشم پاسخ داد:« از من بهتر، بچه‌های بسیجی‌اند که بی‌هیچ چشمداشتی می‌جنگند و جان می‌دهند». به او گفتند: حالا باز کرده‌ایم، بخورید و به خودتان این‌قدر سخت نگیرید. مهدی با صدای گرفته‌ای به آن برادر پاسخ داد: «خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی»!
 شهید مهدی باکری، فرمانده دلیر لشکر ۳۱ عاشورا، بر اثر اصابت تیر، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع، از انبارهای لشکر بازدید کند. مسئول انبار، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود. او که آقا مهدی را نمی‌شناخت، تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن‌ها را تماشا می‌کند، فریاد زد: «جوان چرا همین‌طور ایستاده‌ای و ما را نگاه می‌کنی، بیا کمک کن بارها را خالی کنیم، یادت باشد آمده‌ای جبهه که کار کنی!» شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد: «بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت. نزدیکی‌های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی، فرمانده لشکر است. بعض آلود برای معذرت‌خواهی جلو آمد که مهدی گفت: «حاج امر ا... من یک بسیجی‌ام».