امام مهدی(عج):  بی یدفَعُ البَلاءُ مِن أهلی و شیعَتی به وسیله من بلا از خانواده و شیعیانم دفع می شود. الغیبة، طوسی، ص ۲۸۵  

حکمت و حکایت 1239

ساربان!
بیابان را مثل کف دستش می‌شناخت. هر تپه‌ی شنی، هر بادگیرِ قدیمی و هر صدای شتر برایش قصه‌ای داشت. از همان کودکی، کنار پدر، مشق ساربانی کرده بود.
صورتش آفتاب‌سوخته بود و دلش پر از امید. شنیده بود مردی از تبار پیامبر از مدینه رهسپار خراسان است.
دلش لرزید، نمی‌دانست چرا، با شوق خود را به مدینه رساند. روبه‌روی امام رضا نشست و گفت: ساربانی هستم سنی مذهب، اهل روستاهای اصفهان. اگر مرا بپذیرید، راه را بلدم.
وقتی به خراسان رسیدند، امام کرایه‌اش را پرداختند.
جوان رو به امام کرد و گفت: ای پسر پیامبر! دستخطی بدهید برای تبرک با خود به اصفهان ببرم.
امام برایش نوشتند: دوست آل محمد باش، هر چند خطاکار باشی. دوستان و شیعیان ما را دوست بدار، هر چند آن‌ها هم خطاکار باشند.
منبع: الکافی، ج65، ص32
 
رضا بود!
کنار محراب نشسته بودند، نزدیکش شدم زیر لب ذکر می‌گفتند. من‌من کنان پرسیدم همیشه برایم سوال بوده چرا فقط به پدرتان؟ چرا بقیه را رضا نمی‌گفتن؟ شنیدم مأمون به پدرتان لقب رضا داده، چون ولایت‌عهدی را پذیرفت.
لبخندی زدند و آرام گفتند: خداوند او را رضا نامید، چون خودش از او خشنود بود، پیامبر و امامان از او راضی بودند.
کنارشان روی زانو نشسته‌ام، لبم را کنار گوششان بردم و گفتم: مگر خدا از اجدادتان، رضا نبود؟
سرشان را بلند کردند و گفتند: خدا از اجداد ما راضی بود؛ اما تنها پدرم بود که دوست و دشمن، هر دو از او راضی بودند.
منبع: معانى الأخبار، صدوق، ج1، ص 13