دلیلش را هیچکدام درست به یاد نداشتند، فقط برایشان قهر مانده بود و خاطرهی تلخ دعوای آخر.
ابوکاهل نزد یکی از دو رفت و گفت: چرا با رفیقت دعوا کردی و قهری؟ او خیلی تو را دوست دارد و از تو تعریف میکند!
مرد، لبخند شادی روی لبش نشست.
ابوکاهل نزد دیگری رفت و همین حرف را تکرار کرد، و آن دو با هم آشتی کردند.
عذاب وجدانِ دروغی که به آن دو دوست گفته بود، خواب شب را از او گرفته بود.
خدمت پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) آمد و ماجرا را تعریف کرد. پیامبر گفت: ای ابوکاهل، مردم را با یکدیگر آشتی بده، هرچند با دروغ.
منبع: بحارالانوار، ج۷۲، ص۲۵۴
شرط مهمانی!
باد گرمی در صحن مسجد پیچیده بود. خطبه به پایان رسید و مردم آرامآرام بلند شدند. جوان، کنار دیوار ایستاد و دستها را بلند کرد و گفت: ای اباالحسن! امروز ناهار مهمان خانه ما باش.
امام روی منبر جابهجا شد، نگاهش را به جوان دوخت و با صدایی نرم گفت:
جدّم امیرالمؤمنین علیهالسلام، روزی به خانه مردی دعوت شد و با سه شرط دعوتش را قبول کرد.
سکوت فضای مسجد را پر کرده بود، همه منتظر شروط امام بودند.
جوان با کنجکاوی گفت: چه شرطی؟
امام از پلههای منبر پایین آمد و گفت:
اول اینکه از بیرون خانهات چیزی برایم نیاوری.
دوم اینکه در خانهات چیزی را از من پنهان نکنی.
سوم اینکه بر خانوادهات سخت نگیری و سهم غذای آنان را برای پذیرایی من نیاوری.
جوان لبخندی زد و دست بر سینه گذاشت و گفت: یا ابنرسولالله، شرطت قبول. به خانه من بیا.
منبع: بحار الانوار، ج 75، ص 451