امام حسین علیه‌السلام:  شایسته نیست که انسان با ایمان، نافرمانی خدا را مشاهده کند و با بی‌تفاوتی از آن چشم بپوشد؛ بلکه او وظیفه دارد در جلوگیری از منکر اقدامی بکند.  (وسائل الشیعه، ج ۱۶، ص ۱۲۵) 

حکایتی عجیب از دنیا

از حضرت صادق (علیه‌السلام) روایت است که:
روزی حضرت داود (علیه‌السلام) از منزل خود بیرون رفت و زبور می‌خواند و چنان بود که هرگاه آن حضرت زبور می‌خواند، از حسن صوت او، جمیع وحوش و طیور و جبال و صخور حاضر می‌شدند و گوش می‌کردند و همچنان می‌رفت تا به دامنه کوهی رسید که به بالای آن کوه پیغمبری بود حزقیل نام و در آنجا به عبادت مشغول بود.
چون آن پیغمبر صدای مرغان و وحوش و حرکت کوه‌ها و سنگ‌ها دید و شنید، دانست که داود است که زبور می‌خواند.
حضرت داود به او گفت: ای حزقیل! اجازه می‌دهی که بیایم پیش تو؟ عابد گفت: نه، حضرت داود به گریه افتاد، از جانب حضرت باری به او وحی رسید: داود را اجازه ده، پس حزقیل دست داود را گرفت و پیش خود کشید.
حضرت داود از او پرسید: هرگز قصد خطیئه و گناهی کرده‌ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز عُجب کرده‌ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز تو را میل به دنیا و لذات دنیا به هم می‌رسد؟
گفت: به هم می‌رسد، گفت: چه می‌کنی که این را از خود سلب می‌کنی و این خواهش را از خود سرد می‌نمایی؟ گفت: هرگاه مرا این خواهش می‌شود، داخل این غار می‌شوم که می‌بینی و به آنچه در آنجاست نظر می‌کنم، این میل از من برطرف می‌شود.
حضرت داود به رفاقت او داخل آن غار شد، دید که یک تختی در آنجا گذاشته است و در روی آن تخت، کلّه آدمی و پاره‌ای استخوان‌های نرم شده گذاشته و در پهلوی او لوحی دید از فولاد و در آنجا نقش است که من فلان پادشاهم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر بنا کردم و از چندین باکره، ازاله بکارت کردم و آخر عمر من این است که می‌بینی که خاک، فراش من است و سنگ بالش من و کرم‌ها و مارها همسایه من هستند، پس هر که زیارت من می‌کند، باید فریفته دنیا نشود، گول او نخورد! [1]
پی‌نوشت
 [1] الأمالی، صدوق: 99، المجلس الحادی و العشرون، حدیث 8؛ کمال الدین: 2/ 524، باب 46، حدیث 6؛ بحار الأنوار: 14/ 25، باب 2، حدیث3
منبع: عرفان اسلامی: 8