امام حسین علیه‌السلام:  شایسته نیست که انسان با ایمان، نافرمانی خدا را مشاهده کند و با بی‌تفاوتی از آن چشم بپوشد؛ بلکه او وظیفه دارد در جلوگیری از منکر اقدامی بکند.  (وسائل الشیعه، ج ۱۶، ص ۱۲۵) 

بَحیرای راهب

اکبر مظفری

 

- سلام بفرمایید.

- حاج آقا ماجرای «بَحیرای راهب» چه بود؟
- هنوز رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) به حد بلوغ نرسیده بودند و پیش عمویشان ابوطالب زندگی می‌کردند که همراه او برای تجارت، رهسپار «شام» شدند. وقتی کاروان ابوطالب به سرزمین «سوریه» رسید و وارد شهر «بُصری» شد، در نزدیکی صومعه‌ای خیمه زده و به استراحت پرداختند. بَحیرا که راهب صومعه بود، به دیدار اهل قافله شتافت و همه آنها را به مهمانی دعوت کرد. با دعوت او همه اهل کاروان به غیر از پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) وارد صومعه شدند. ابوطالب، پیامبر را در کنار کاروان گذاشت و به مهمانی بحیرا رفت.
- پیامبر به مهمانی نرفت؟
- چرا، بَحیرا از مهمانان پرسید آیا همه آمده‌اند؟ ابوطالب گفت: جز جوانی که از همه خردسال‌تر است، همه آمده‌اند. بَحیرا گفت: او را نیز بیاورید. ابوطالب به دنبال محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) رفت و آن حضرت را که در زیر درخت زیتونی ایستاده بودند، فراخواند و به صومعه برد.
- بحیرا چگونه متوجه وجود پیامبر در قافله شده بود؟
- در این سفر که به برکت حضور پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) راحت‌تر از سفرهای قبل بود، روزها که تابش آفتاب سوزان همه جا را فرامی‌گرفت، لکه ابری پیوسته بالای سر کاروانیان حرکت می‌کرد و آنان را از گرمای آفتاب نگاه می‌داشت. بَحیرا با مشاهده حرکت ابر روی کاروان، متوجه وجود شخصیتی الهی در آن شده بود.
- وقتی پیامبر به صومعه رفت چه شد؟
- بحیرا نگاه عمیقی به آن حضرت کرده، گفت: نزدیک بیا با تو سخنی دارم! پس آن حضرت را به کناری کشید، ابوطالب نیز نزد ایشان رفت. او به پیامبر گفت: از تو چیزی می‌پرسم و به لات و عزّی سوگندت می‌دهم که پاسخ دهی. آن حضرت فرمودند: مبغوض‌ترین اشیاء پیش من، این دو بت هستند. بَحیرا گفت: تو را به خدای یگانه سوگند می‌دهم که راست بگویی؟ پیامبر فرمودند: من همیشه راست می‌گویم و هرگز دروغ نگفته‌ام، سؤال کن!
- بحیرا از پیامبر چه پرسید؟
- بحیرا پرسید: چه چیز را بیشتر دوست داری؟ پیامبر فرمودند: تنهایی را! پرسید: به چه چیز بیشتر نگاه می‌کنی و دوست داری که به سوی آن نگاه کنی؟ فرمودند: آسمان و ستارگانی که در آن هست. پرسید: چه فکر می‌کنی؟ حضرت سکوت کردند و بَحیرا با دقت به پیشانی او نگریست و پرسش خود را ادامه داد: چه هنگام و به چه اندیشه می‌خوابی؟ فرمودند: هنگامی که چشم به آسمان دوخته، ستارگان را می‌نگرم و آن‌ها را در دامان خود و خود را بالای آنها می‌یابم! پرسید: آیا خواب هم می‌بینی؟ فرمودند: آری، و هرچه را در خواب ببینم، در بیداری نیز همان را می‌بینم. پرسید: مثلاً چه خوابی می‌بینی؟ پیامبر سکوت کردند و بحیرا نیز خاموش شد.
- پس از سکوت پیامبر چه اتفاق افتاد؟
- بحیرا پس از اندکی توقف گفت: آیا ممکن است میان کتف و دو شانه تو را ببینم؟ حضرت بی‌آنکه از جای خود حرکت کنند فرمودند: ببین! بَحیرا از جا برخاسته نزدیک شد و لباس آن حضرت را از روی شانه‌اش کنار زد، خال سیاهی پدیدار شد، آنگاه نگاه عمیقی به پیامبر کرد و زیر لب گفت: همان است. ابوطالب پرسید: کدام است؟ چه می‌گویی؟ بَحیرا گفت: بگو این جوان با تو چه نسبتی دارد؟ ابوطالب از آنجایی که آن حضرت را مانند فرزندان خود دوست می‌داشت، گفت: فرزند من است! بَحیرا گفت: نه، پدر این جوان باید مرده باشد. گفت: تو از کجا دانستی؟ آری این جوان فرزند برادر من است. بَحیرا به ابوطالب گفت: گوش کن! آینده این جوان بسیار درخشان و شگفت‌انگیز است. اگر آنچه را که من دیده‌ام، دیگران هم ببینند و بشناسند، او را زنده نخواهند گذاشت. او را از دشمنانش پنهان نگهدار. ابوطالب گفت: بگو او کیست؟ بَحیرا گفت: در چشم‌های او علامت چشم‌های یک پیغمبر بزرگ و در میان کتف او نشانه روشنی در این خصوص وجود دارد.
- ممنون حاج آقا 
منبع: برداشتی از کتاب: تعالیم اسلامی، (ماجرای بَحیرای راهب)، تالیف: علامه سید محمدحسین طباطبایی (ره)