الإمام المهدی علیه‌السلام: ما بر تمامی احوال و اخبار شما آگاه و آشنائیم و چیزی از شما نزد ما پنهان نیست.      (بحارالانوار: ج ۵۳، ص ۱۷۵)  

بازار سیاه

عائله امام صادق (علیه السلام) و هزینه زندگی آن حضرت زیاد شده بود. امام به فکر افتادند که از طریق کسب و تجارت عایداتی به دست آوردند تا جواب مخارج خانه را بدهند. هزار دینار سرمایه فراهم کردند و به غلام خویش - که «مصادف» نام داشت - فرمودند: «این هزار دینار را بگیر و آماده تجارت و مسافرت به مصر باش». مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعی که معمولاً به مصر حمل می‌شد، خرید و با کاروانی از تجار که همه از همان نوع متاع حمل کرده بودند به طرف مصر حرکت کرد. همینکه نزدیک مصر رسیدند، قافله دیگری از تجار که از مصر خارج شده بود به آن‌ها برخورد. اوضاع و احوال را از یکدیگر پرسیدند. ضمن گفتگوها معلوم شد که اخیراً متاعی که مصادف و رفقایش حمل می‌کنند بازار خوبی پیدا کرده و کمیاب شده است. صاحبان متاع از بخت نیک خود بسیار خوشحال شدند، و اتفاقاً آن متاع از چیزهایی بود که مورد احتیاج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قیمت هست آن را خریداری کنند. صاحبان متاع بعد از شنیدن این خبر مسرت بخش، با یکدیگر هم‌عهد شدند که به سودی کمتر از صد در صد نفروشند.
رفتند و وارد مصر شدند. مطلب همان‌طور بود که اطلاع یافته بودند. طبق عهدی که با هم بسته بودند، بازار سیاه به وجود آوردند و به کمتر از دو برابر قیمتی که برای خود آن‌ها تمام شده بود نفروختند.
مصادف با هزار دینار سود خالص به مدینه برگشت. خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق (علیه السلام) رفت و دو کیسه که هر کدام هزار دینار داشت جلو امام گذاشت. امام پرسیدند: «اینها چیست؟» گفت: یکی از این دو کیسه سرمایه‌ای است که شما به من دادید، و دیگری - که مساوی اصل سرمایه است - سود خالصی است که به دست آمده. امام فرمودند: «سود زیادی است، بگو ببینم چطور شد که شما توانستید این‌قدر سود ببرید؟»
 او گفت: قضیه از این قرار است که در نزدیک مصر اطلاع یافتیم که مال‌التجاره ما در آنجا کمیاب شده. هم قسم شدیم که به کمتر از صد در صد سود خالص نفروشیم، و همین کار را کردیم.
حضرت فرمودند: «سبحان الله! شما همچو کاری کردید؟! قسم خوردید که در میان مردمی مسلمان بازار سیاه درست کنید؟! قسم خوردید که به کمتر از سود خالص مساوی اصل سرمایه نفروشید؟! نه، همچو تجارت و سودی را من هرگز نمی‌خواهم».
سپس امام یکی از دو کیسه را برداشتند و فرمودند: «این سرمایه من» و به آن یکی دیگر دست نزدند و فرمودند: «من به آن کاری ندارم».
آنگاه فرمودند: «ای مصادف! شمشیر زدن از کسب حلال آسان‌تر است.» 
داستان راستان