آنقدر آسمان شهرم پر ستاره بود که گاه خوف به دلم میافتاد آسمان زیر این بار سنگینی کند و ستارهها پایین بریزند. همیشه هم این شعر می می که توی حیاط خانهشان در بصره برایمان میخواند، به ذهنم میآمد:
ای ماه زیبا بابایم را ندیدی در راه؟
در حالی که تفنگی بر دوش داشت و به شکار میرفت.
حالا که به نور آن ماه و ستارهها نیاز داشتم، تکههای پراکنده ابرها آن را از من دریغ میکردند. به طرف پیکر شهدا رفتم. مریم خانم، شب، توی حرفهایش گفته بود: فقط سگا نیستن. ممکنه جک و جونورای دیگه هم سراغ جنازهها بیان.
نمیخواستم حالا که اینجا – قبرستان جنت آباد – ماندهام، حضورم بیثمر باشد و فردا ببینم آسیبی به جنازهها رسیده. از طرفی خوف عجیبی توی دلم بود. به ذهنم میرسید نکند یکی از اینها که اینجا دراز به دراز خوابیدهاند، از جا بلند شود. آن وقت من چه کار میکردم. شنیده بودم بعضی کشتهها، بعد از چند ساعت، علائم حیاتیشان برگشته و معلوم شده تا قبل از این در اغما بودهاند و به اشتباه آنها را به سردخانه بردهاند. به خاطر همین، سپرده بودند قبل از آوردن شهیدی به جنت آباد یا سردخانه، اول حکم مرگش را به تأیید بیمارستان برسانند.
این توهمها توی تنهایی و تاریکی همراه با ذهنیتی که از پیکرهای متلاشی داشتم، باعث میشد دچار دلهره بشوم. با دقت به صداهای دور و برم گوش میکردم. تا صدایی میشنیدم، میایستادم. تمام وجودم گوش میشد تا بفهمم این صدای چیست. صدای سگها و انفجارها از دور به گوش میرسید. بیشتر صدای ناشناخته و مرموز باد بین شاخههای درختها بود که از جا میپراندم.
برای اینکه در صورت بروز خطر وسیلهای برای مبارزه داشته باشم، به شاخه یکی از درختها دست زدم. به ظاهر خشک میآمد؛ ولی به زحمت شاخه را پیچاندم. خیلی سخت کَنده شد. شاخ و برگهای اضافیاش را جدا کردم. شاخه را مثل چماقی در دست گرفتم و با خیال راحتتری دور و بر شهدا به گشتزنی ادامه دادم.
داشتم فکر میکردم بعضی از این پیکرها این همه مدت اینجا هستند؛ ولی وقتی نگاهشان میکنیم انگار همین یک ساعت پیش شهید شدهاند. یک ذره بوی ناخوشایند توی اینها نیست. در همان حال به آسمان هم نگاه میکردم. ماه بالای سرم بود. راه که میرفتم احساس میکردم با من میآید. گاه ابر جلویش را میگرفت و تاریکی صد در صد میشد.
همانطور که بین شهدا چرخ میزدم، یکهو احساس کردم پایم در چیزی فرو رفت. موهای تنم سیخ شد. جرئت نداشتم تکان بخورم یا دستم را به طرف پایم ببرم. لیزی و رطوبتی توی پایم حس میکردم که لحظه به لحظه بیشتر میشد. یک دفعه یخ کردم. با این حال دانههای عرق از پیشانیام میریخت. آرام دستم را پایین بردم و به پایم کشیدم. وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، تیره پشتم تا سرم تیر کشید و چهار ستون بدنم لرزید. پایم در شکم جنازهای فرو رفته بود که امعا و احشایش بیرون ریخته بود.
به زحمت پایم را بالا آوردم. سنگین و کرخت شده بود. انگار مال خودم نبود. کشان کشان، تا دم تکه زمین خاکی آمدم. پایم را از کفش درآوردم و روی زمین کشیدم، فایدهای نداشت. جورابم را درآوردم. نمیتوانستم پایم را تکان چندانی بدهم. با دست خاک بر میداشتم و روی پایم و روی کفشم میریختم. بعد تا دم اتاق آمدم. آفتابه آب را برداشتم و کناری رفتم. باز جوراب و کفشم را خاک مال کردم و به تنه درخت زدم. پایم را به لبه جدول کشیدم تا آن رطوبت لزج از بین برود. بعد، آهسته آهسته، آب ریختم. خاک زیر پایم گِل شد. به زحمت توانستم پا، کفش و جورابم را بشویم. آب چندانی نداشتیم و باید به همان قناعت میکردم.
بعد رفتم توی اتاق. تمام بدنم لرز داشت. بدجور سردم شده بود. تپش قلبم آنقدر زیاد شده بود که انگار میخواست از قفسه سینهام بیرون بزند. دراز کشیدم. سعی کردم بخوابم تا این حس بد از فکرم دور شود. ولی خوابم نمیبرد. لرزشی که در دلم بود انگار نمیخواست از بین برود. خدا خدا میکردم زودتر صبح شود و این تاریکی از بین برود. مردم بیایند و من از این عذاب وجدان رها شوم.