من در عملیات والفجر مقدماتی مسئولیت داشتم و قرار بود سه تا یگان، یعنی تیپ سیدالشهداء (علیه السلام)، لشکر 27 و لشکر نصر از یک جناح به دشمن حمله کنند و به علت تنگی مکان، منطقه خیلی شلوغ شده بود. قرار بود ما هم از جناح راست عملیات با تعداد زیادی دستگاه، مهندسی خاکریزی رو بعد از رفتن گردانها شروع کنیم.
وقت رفتن رزمندهها، دیدم شهید آقا ابراهیم هادی هم همراهشون هست، با دیدن ایشان خوشحال شدم؛ گفتم: آقا ابراهیم بیا امشب با ما همراهشو و به ما کمک کن.
گفت: حاج حسین من با تو بیام نمیگذاری من توی عملیات جلو برم. هرچه اصرار کردم، نپذیرفت. در آخرین دیدار ساعتش رو که شاید آخرین تعلق دنیاییاش بود، از دستش باز کرد و به من داد و گفت: «حاج حسین، خیلی دوست دارم شهید بشم و یا اگر شهادت قسمتم نشد، لااقل اسیر بشم و در اسارت ذرهای از آن چه حضرت زینب سلام الله علیها کشید من هم احساس کنم».
ابراهیم این رو گفت رفت و دیگه برنگشت. ابراهیم هادی آسمانی بود و در روی زمین جایی نداشت. او بینام رفت و گمنام شهید شد؛ اما امروز نام شهید ابراهیم هادی، شهره در همه جاست.