پیرمردی هفت هشت جعبه سیب پشت وانت گذاشته و از دماوند تا خرمشهر آمده بود. یک وانت کهنه و وارفته که آدم باور نمیکرد توانسته باشـد با آن، این همه راه بیاید.
پیرمرد میگفت: میخواهم دانه دانه این سیبها را، با دست خودم به رزمندهها بدهم.
همین کار را هم کرد. ما با مردم راه میآمدیم. یادم هست، در مورد کلاه آهنی به مشکل برخوردیم. ما به اندازه کافی کلاه آهنی خریده بودیم، خودمان هم میساختیم؛ بنابراین دیگر به کلاه آهنی احتیاجی نداشتیم. ولی مردم باز میآمدند و میگفتند ما این پول را میدهیم تا برای رزمندهها کلاه آهنی بخرید.