امام حسین علیه‌السلام:  اگر دنیا و مظاهر آن زیبا و دوست داشتنی به نظر می‌آید، پس خانه آخرت و بهشت خداوند خیلی بالاتر و زیباتر از آن است. (کشف الغمه، ج. ۲، ص. ۲۸) 

خاطرات جبهه 1124

یک نگاه برای رضای خدا
من آن موقع، کمک آرپی‌جی‌زن بودم. آرپی‌جی‌زن ما هم ترکش خورد. آرپی‌جی اش را برداشتم رفتم جلو. به ما یاد داده بودند که اول تیربارهای دشمن را پیدا بکنیم و سعی کنیم آنها را بزنیم. خاکریز اول را که گرفتیم، رفتیم توی یک دشت که ما را با یک کالیبر داشتند می‌زدند. بدجوری هم می‌زدند. بچه‌هایمان آنجا خیلی لت‌وپار شده بودند. من درازکش نگاه می‌کردم ببینم کجا تیربار هست که بزنم. یک تیربار عراقی را گیرآوردم. آمدم بزنم، آرپی‌جی رو از حالت ضامن درآوردم، آمدم شلیک کنم یاد فرمانده‌مان افتادم که می‌گفت: شما را به خدا اگر می‌خواهید شلیک کنید در راه خدا یک لحظه پشت سرتان را نگاه کنید، چون این طوری خیلی از بچه‌ها سوختند. به خاطر اینکه پشت سر آرپی‌جی بچه‌هایی که باشند می‌سوزند. من برگشتم نگاه کردم دیدم اتفاقا دو تا بچه بسیجی پشت دهنه آرپی‌جی بودند. 
 
توسل به حضرت زهرا(س)
غلامعلی نسائی
عملیات محرم بود... یک گردان از لشکر ۲۵ کربلا... شب بود. سکوت بود. تاریکی مطلق... بچه‌ها باید حدود پانزده کیلومتر در دل تاریکی تا خطوط اول دشمن بی‌صدا راه می‌رفتند. کمی که رفتند، صدای خش‌خش سنگلاخ‌ها سکوت شب را شکست. فرمانده دستور داد همه سرجای خود بنشینند. فرماندهان نشستند تا راه چاره‌ای پیدا کنند. اگر همین‌طور پیش می‌رفتیم، عملیات که لو می‌رفت هیچ، همه بچه‌ها قتل‌عام می‌شدند. چاره این بود که کل مسیر پانزده‌کیلومتری ستون را پتو پهن کنند تا سنگ‌ها صدا ندهد.
بچه‌های بسیجی، نشسته زیر لب دعای توسل می‌خواندند. فرماندهان مانده بودند از کجا در این وقت کم، آن همه پتو بیاورند. بچه‌ها اشک غربت می‌ریختند و از فاطمه زهرا (سلام الله علیها) مدد می‌خواستند. ناگهان هوا به هم ریخت. همه بچه بسیجی‌ها از جا کنده شدند. باران سرازیر شد. اشک چشم بچه‌ها با آب زلال باران درهم آمیخت. امداد الهی سرازیر شد. عملیات آغاز شد. لشکر بر دشمن، پیروزمندانه تاخت. باران هنوز می‌بارید.
آن روزها وقتی می‌ماندیم، به زهرای اطهر (سلام الله علیها) متوسل می‌شدیم و رها می‌شدیم از بن‌بست‌ها...