طیبه فرید
توی ایوانِ زیارتگاهِ رافضی ها، جوانک از درد چنبره زده بود توی خودش و درحالیکه مچ پاهایش به هم بسته شده بود، روی زمین غلت میزد. به دندهی چپ که بر میگشت، انگار دردش کمتر میشد. رافضی کُشی کرده بود و حالا در صف انتظار بهشت بود.
اگر در رواق بسته نشده بود، اگر تیر نخورده بود، میتوانست مجوسهای بیشتری بکشد و فضیلت بیشتری کسب کند؛ اما با همین اوصاف هم عملیات با موفقیت انجام شده بود. باید نسل روافض را از زمین خدا پاک کرد تا جایش نسل مجاهدان و فرزندان خلافت اسلامی، روی زمین را پر کنند. او قهرمان بود! همهشان را کشته بود، همهی شیعههایی که توی مسیرش بودند، آنها که پشت اسپلیت پناه گرفته بودند. کودک، زن، پیر، جوان ...
تا چند دقیقهی دیگر، همهچیزتمام میشد و شام را با قاشق و چنگالی که قبل از عملیات توی جیبش گذاشته بود، در کنار رسول خدا توی بهشت میخورد! کمی بعد، آوازهی عملیات موفقیتآمیز خلافت اسلامی، گوش فلک را کر میکرد. سرش داشت گیج میرفت و نفسش داشت بند میآمد، چشمهایش بیاختیار رویهم میرفت.
خوابش برد، جوری که انگار هیچوقت بیدار نبوده. با صدای افتادن قاشق و چنگال توی جیبش، از خواب پرید!
خودش را توی کریدوری دید که یکسرش به نور و یکسرش به تاریکی مطلق منتهی میشد. او هر لحظه داشت به تاریکی نزدیکتر میشد! انگار کشیده میشد به پایین.
رافضیهایی که تیربارانشان کرده بود، آمده بودند توی کریدور. همانهایی که تا چند دقیقه قبل، قلبهایشان تند تند میزد و از ترس، کنج زیارتگاه خودشان را پنهان کرده بودند و او با اعتقاد تمام، همه را به رگبار بسته بود. داشت دنبال وعدههایی میگشت که موقع بیعت، خلیفه به او داده بود.
رافضیها داشتند به سمت نور بالا میرفتند، و او هر لحظه توی تاریکی فرو میرفت! هر چه پایینتر میرفت، تراکم ظلمت بیشتر میشد. تاریکی رفته بود توی جانش، توی حلقش، توی چشمهایش، توی سرش، توی قلبش! حس میکرد دارد به مرزهای عدم و حتی قبلتر از آن نزدیک میشود! کثیف بود و متعفن، عین دستمال مچالهی سیاهی که تمام لکهها و غبارهای یک شهر را با او پاککرده باشند.
وقتی رسیده بود به عمق باتلاق تاریکی، اسم سبحان کُمرونی، تیتر اول خبرهای دنیا شده بود!