امام مهدی (عج الله تعالی فرجه الشریف): حقانیّت و واقعیّت، با ما اهل‌بیت رسول‌الله (ص) می‎باشد و کناره‎گیری عدّه‎ای از ما، هرگز سبب وحشت ما نخواهد شد؛ چرا که ما دست‌پرورده‌های نیکوی پروردگار می‎باشیم و دیگر مخلوقین خداوند، دست‌پرورده‌های ما خواهند بود.    (بحارالانوار: ج ۵۳، ص ۱۷۸)  

در مکتب عرشیان 1116

در عملیات والفجر 8 بر حاج قاسم چه گذشت؟

تا روز ۲۲ بهمن‌ماه سال ۱۳۶۴، رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله، مأموریت محوله خود (عبور از اروند، عبور از موانع و باتلاق‌ها، شکستن خط دشمن در محورهای جاده نهر علی شیر و بلامه، پیشروی، پاک‌سازی، تثبیت منطقه تصرف‌شده و طراحی دفاع و پدافند از آن) را به پایان رساندند.
ساعت ۶:۱۵ روز چهارشنبه ۲۴ بهمن‌ماه سال ۱۳۶۴ خانه اطلاعات شلوغ بود. ابراهیم سعادتفر، (رزمنده عضو واحد اطلاعات) درباره خانه اطلاعات می‌گوید: عنوان خانه اطلاعات را ابراهیم هندوزاده اولین بار مطرح کرد. محل استقرارمان در کنار نهر علی شیر بود. خانه‌ای محلی که توی آن با بلوک و چوب و گونی‌های شن، پناهگاهی ساخته بودیم. سنگری زیر سقف خانه داشتیم. گرچه زیاد محکم نبود. این را بعدا فهمیدیم، وقتی راکت شیمیایی خورد وسط سفره صبحانه‌مان.
 (در این روز، ۲۴ بهمن‌ماه سال ۱۳۶۴) بیشتر اطلاعاتی‌ها بودند. ابراهیم هندوزاده، حسین آتش‌افروز، یدالله وزیری، مسعود دین‌دار، عنایت‌الله طالبی‌زاده، حسین دامغانی، حسن یزدانی و ... صبحانه‌شان را خورده بودند و آماده می‌شدند که با قایق به آن‌سوی اروند بروند.
روز اندوه‌بار حاج قاسم در والفجر ۸
محمدحسین یوسف اللهی با کفش‌های کتانی سفیدرنگی که به پا داشت، میان قاب در، ایستاده بود. محمد دوست محمدی، آن‌طرفش بود و ابراهیم سعادت فر این طرفش. رمضان راجی امیر حسینی بیرون اتاق قدم می‌زد و به برنامه آن روز بچه‌های اطلاعات فکر می‌کرد. صدای غرش هواپیماهای عراقی به گوش می‌رسید. صداها درهم بود. همچون همهمه گنگ دریا در آغاز طوفان و بعد، میگ‌ها پرسروصدا گذشتند.
یکی از بمب‌افکن‌ها، از بالای نخلستان، قیقاج پایین آمد و تا اطلاعاتی‌ها بجنبند، نخلستان را و سنگرها و خانه اطلاعات را درنوردید. آن‌هایی که دور سفره صبحانه نشسته بودند، نیم‌خیز شدند. هواپیما از روی ساختمان عبور کرد. کمی بعد، صدایی دیگر بلند شد. انگار چیزی از آسمان به‌سوی خانه اطلاعات می‌آمد.
فریاد محمدحسین یوسف اللهی (همان شهیدی است که سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی وصیت کرده بود که پیکرش در کنار او در گلزار شهدای کرمان دفن شود) بلند شد. میان چارچوبِ در ایستاده بود. اطلاعاتی‌ها دیدند با نگرانی آسمان را نگاه می‌کند و شنیدند داد زد: شیمیایی، بچه‌ها شیمیایی.
نیروهای واحد با تردید به ماسک‌های شیمیایی چشم انداختند. ماسک‌ها این‌ور و آن‌ور اتاق پخش بودند. فهمیدند راکت، فرصت استفاده از ماسک را نخواهد داد. صدایی که از آسمان می‌آمد، نزدیک شده بود. می‌توانستند فش فش آن را بالای سرشان، در چند متری بشنوند. آن‌هایی که نیم‌خیز شده بودند، هیچ‌یک به ماسک‌ها اعتنایی نکردند.
چندنفری که ایستاده بودند، ناگهان به طرف در هجوم بردند. هنوز به در نرسیده بودند که صدای مهیبی از سقف برخاست. راکت از سقف گذشت و به‌شدت روی گونی‌های خاک سقف کاذب خورد. خاک و چوب و سنگ و تکه‌های گونی میان سفره افتاد. سقف کاذب، کمتر از ثانیه‌ای مقاومت کرد، اما طولی نکشید که سوراخ نسبتا بزرگی در آن ایجاد شد.
اتاق در تاریکی فرو رفت و خاک و شن و آوار، آن‌هایی را که نیم‌خیز شده بودند، دربرگرفت. راکت از سوراخ گذشت و به‌شدت وسط سفره صبحانه خورد. مواد شیمیایی به اطراف ریخت. روی سروصورت و دست همه‌کسانی که در اتاق بودند، پاشید. محمدحسین یوسف اللهی که میان چارچوب ایستاده بود، به‌سرعت به عقب دوید.
ابراهیم سعادت فر، پشت سر حسین شروع به دویدن کرد. کسانی پشت سر سعادت فر می‌دویدند. کمی بعد، حسین ایستاد. نفس تازه کرد و گفت: برگردیم. باید بچه‌ها را نجات داد. چندنفری رضا یا نارضا برگشتند. حسین از چارچوب که هنوز سرجایش بود، گذشت و خودش را داخل اتاق پرت کرد. صدای ناله از زیر آوار به گوش می‌رسید.
آن روز، آن‌هایی که در اتاق بودند، کم‌وزیاد، شیمیایی شدند. بعد از اقدامات اولیه و دوش شیمیایی، همه را سوار اتوبوس کردند. صندلی‌هایش را برداشته بودند. چند تشک ابری، کف اتوبوس بود. مجروحین خودشان را روی تشک‌ها انداخته بودند. اتوبوس با سروصدا از جا کنده شد و به طرف اهواز حرکت کرد. هیچ‌کس شکایتی نداشت. صدای ناله به گوش نمی‌رسید. آنچه شنیده می‌شد، صدای ناهنجار موتور اتوبوس بود و صدایی که از عق زدن و بالا آوردن آن‌هایی که حالت تهوع داشتند، ایجاد می‌شد و صدای آهسته مناجات.
حتی وقتی اولین تاول‌ها روی صورت‌ها و بدن‌ها دیده شد، بازهم کسی اعتراض نکرد. این افراد ابتدا به بیمارستان شهید بقایی اهواز و بعدا به تهران منتقل شدند. سرانجام آن‌هایی را که وضع مناسبی نداشتند به چند کشور اروپایی اعزام کردند. درمجموع ۱۳ نفر واحد، شهید شدند. لشکر، مأموریت اصلی را به پایان رسانده بود و این حادثه تلخ، تأثیری بر عملکرد لشکر نگذاشت. گرچه شهادتِ بهترین افراد اطلاعاتی، قاسم سلیمانی و رزمندگان تحت امرش را در غم و اندوه فرو برد.
منبع: میرزایی، عباس، صبح روز بیست و چهارم (نبرد لشکر ۴۱ ثارالله در عملیات والفجر هشت)، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس
 
مادری که مژده شهادت پسرش را به او داد
قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشت‌زهرا (سلام الله علیها) میزبان سه برادر است به نام‌های حسین، حسن و عباس صابری. بانو نورعلی، مادر این شهیدان در برشی از خاطرات، شهادت سومین پسرش را روایت می‌کند و می‌گوید چطور پای بچه‌هایش به این راه باز شد:
مسجد نارمک نزدیک خانه‌مان بود و بچه‌هایم را از کودکی به مسجد می‌بردم. وقتی به ماه محرم نزدیک می‌شدیم، برای بچه‌ها لباس مشکی می‌گرفتم و پای روضه‌های امام حسین (علیه السلام) می‌نشستیم. آن‌ها هم خیلی ایام عزاداری برای اباعبدالله (علیه السلام) را دوست داشتند.
بعد که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد، بچه‌ها راهی جبهه شدند. البته همسرم هم در آن اوایل جنگ به دزفول رفت، اما شهید نشد. حسین بعد از جنگ با گروه تفحص به مناطق جنگی می‌رفت برای تفحص پیکر شهدا. 
حدود ۱۱ ماه از حضور حسین آقا در منطقه می‌گذشت. یک‌شب که به تهران آمد، خوابش را برایم تعریف کرد و گفت: «در خواب، آقایی را دیدم قدبلند با عمامه مشکی و با یک خال در سمت راست صورتش، حسن و عباس نیز در کنار او ایستاده بودند. هر سه نزدیکم آمدند. آن آقا مرا بغل کرده و بوسید. سپس دستم را گرفت و به‌سوی ماشینی رفتم و همگی سوار شدیم».
این درست شبیه خوابی بود که برادرش عباس نیز قبل از شهادت برایم تعریف کرده بود. گفتم: «حسین آقا، دیگر به منطقه و تفحص نرو». گفت: «مامان! اگر این را از من بخواهی از خانه می‌روم و حتی شب‌ها را هم در مسجد می‌مانم». گفتم: «آخه مادر! عباس هم‌چنین خوابی دیده بود و رفت شهید شد.»
وقتی این را گفتم، چهره حسین‌آقا گلگون شد. در گوشه اتاق نشست و لبخندی زد. چقدر از این حرفم خوشحال شد. بعد از اولین سالگرد شهادت عباس آقا در پنجم خرداد، عصر سه‌شنبه ۲۷ خردادماه حسین آقا با منزل تماس گرفت و گفت: «مادر یک یخچال برایتان خریده‌ام، منتظر باشید برایتان بیاورند». صدای خسته و لحن کلامش، مرا به یاد آخرین تماس عباس آقا انداخت.
پرسیدم: «پسرم، چرا صدایت این طوریه؟» گفت: «خسته‌ام و می‌خوام برم بخوابم». گفتم: «حسین آقا! کی می‌آیی دلم شور می‌زنه؟» جواب داد: «زود می‌آیم.»
صبح روز چهارشنبه ۲۸ خرداد سال ۷۶ بود. با دخترانم بلند شدیم و خانه را تمیز کردیم. سنگینی عجیبی را در سرم احساس می‌کردم. به بچه‌ها گفتم امروز حالم خوش نیست. انگار اتفاقی افتاده و ما خبر نداشتیم.
به حسین آقا زنگ زدم. یکی از برادران گوشی را در ستاد کمیته جست‌وجوی مفقودین اهواز برداشت. گفتم: «تو را به خدا  بگویید حسین آقا کجاست؟» گفت: «حاجی‌خانم همین‌جاها بود. حاجی‌خانم... حاجی‌خانم الان... حسین آقا، حسین آقا ...» ارتباط قطع شد. دوباره زنگ زدم و یک نفر دیگری گوشی را برداشت و گفت: «مادر، همین‌جاهاست الان می‌آید».
بار سوم یکی دیگر گوشی را برداشت و گفت: «مادر، حسین‌آقا خسته‌اند و خوابیده‌اند». آن روز ساعت ۱۱ صبح حسین آقا در منطقه فکه هنگام عملیات تفحص پیکر شهدا، به آرزویش رسیده بود.