اصلا احتیاج نبود به تقویم نگاه کنیم. نسیم خوشی که در کانالها و شیارها میوزید، حکایت از بهار داشت. پرندههای خوشخوانی که روی تختهسنگها و میان سبزههای نورَس میپریدند و آواز سر میدادند، خبر از نو شدن سال میدادند. خیلی قشنگ بود! ناخواسته سروصدای خمپاره و تیراندازی هم کم شده بود. انگار عراقیها هم به سال نوی شمسی اعتقاد داشتند!
خاطرات حمید داوود آبادی، یکی از رزمندگان سالهای جنگ تحمیلی که امروز در عرصه ادبیات و هنر هم دستی دارد، درباره فضای حاکم بر روزهای سال نو در جبهه و حال و هوای رزمندگان در آغاز سال نو خواندنی است: «نامههایی که به مناسبت دهه فجر و نوروز از پشت جبهه برایمان میآوردند، از خاطرات فراموش نشدنی و جالب بودند. هر وقت مسئول تدارکات برای گرفتن نامههای خانوادهها به بنیاد شهید شهر میرفت، تعدادی از آن نامهها را هم با خود میآورد. بچهها بیش از این که منتظر آمدن نامه از خانوادههایشان باشند، برای برنامههای مردمی انتظار میکشیدند که به «نامههای امت حزبالله» معروف بودند و غالبا بچهها این نامهها را برای هم میخواندند. گاهی هم اتفاقی، فرستنده نامه هم محلی یکی از بچهها بود که در آن صورت، او جواب نامه را مینوشت. تا چند روز پس از آمدن نامههای امت حزبالله، سرمان گرم پاسخ دادن به آنها بود.
در این میان، محمود معظمی نژاد، گوی سبقت را از بقیه میربود. او همیشه در جیبش چندتایی از آن نامهها داشت و به بچهها میگفت برای کسی که او جواب نامهاش را داده، آنها هم نامه بنویسند. بیشتر نامهها از دانشآموزانی بود که با قلم شیرین خود، پیامشان را برای رزمندهها مینوشتند.
یکی از آن نامهها که جذابیت خاصی داشت، از یک دختر نوجوان مسیحی بود که به مناسبت عید نوروز کارتپستالی فرستاده بود که حضرت مسیح را بر صلیب نشان میداد و در پشت آن، نامهای به این مضمون نوشته بود: «من به عنوان یک هموطن مسیحی، فرارسیدن سال نو را به تمام شما رزمندگان که در جبههها از میهن ما دفاع میکنید، تبریک عرض میکنم».
اصلا احتیاج نبود به تقویم نگاه کنیم. نسیم خوشی که در کانالها و شیارها میوزید، حکایت از بهار داشت. پرندههای خوشخوانی که روی تختهسنگها و میان سبزههای نورَس میپریدند و آواز سر میدادند، خبر از نو شدن سال میدادند. خیلی قشنگ بود! ناخواسته سروصدای خمپاره و تیراندازی هم کم شده بود. انگار عراقیها هم به سال نوی شمسی اعتقاد داشتند!
رسم خانهتکانی یکی از برنامههای جالب سال نو بود که من یکی در تهران هم که بودم، همواره از آن میگریختم و هر چه مادرم میگفت به او کمک کنم و فرش و پردهها و... را بشویم، به بهانهای از خانه بیرون میزدم. همیشه احساس کودکانهام این بود که پدر و مادرم صاحبخانه هستند و من اولادشان؛ پس وظیفه خانهتکانی با آنهاست.
از عید هم که فقط آجیل خوردن و خود را با شیرینی خفه کردن و بازی با بچههای فامیل را بلد بودم و دست آخر هم عیدی گرفتن که از همه شیرینتر بود. برای گرفتن عیدی بود که هنوز نرفته به خانه فامیل، به پدرمان میگفتیم که زود بلند شود برویم؛ ولی جبهه، دیگر این حرفها را نداشت و با وجودی که سن و سالی نداشتیم، خودمان شده بودیم صاحبخانه.
گودالی کوچک در سینه سخت کورههای سنگی کنده بودیم و اطراف آن را با گونیهای پر از خاک، محصور کردیم و ورقهای فلزی را سقف آن کردیم و چند گونی و کمی خاک هم به جای آسفالت بام، روی ورقه فلزی ریختیم و یک لایه کلفت پلاستیک هم روی آن گذاشتیم.
باید خانهتکانی میکردیم. کسی هم دستور نمیداد و خودمان میدانستیم. هر چند که در همه جبههها نظافت سنگر، حکم اجباری پیدا کرده بود؛ ولی خانهتکانی سال نو، فرق میکرد و بهانهای بود که شکل و شمایل سنگر را هم بفهمینفهمی عوض کنیم.
اگر جا داشت، کف سنگر را بیشتر گود میکردیم تا کمرمان از خمیده رفتن، درد نگیرد. در دیواره سنگی هم جایی به عنوان طاقچه میکندیم و مهرها و جانمازها و قرآنها را آن جا میگذاشتیم. اینطوری دیگر مجبور نبودیم موقع خوابیدن، مثل ماهی کنسرو، به همدیگر بچسبیم.
پتوها را از کفِ نمگرفته سنگر بیرون میبردیم و در رودخانه آنسوی تپه میشستیم. آب گرم رودخانه، تنمان را هم صفا میداد. از صبح تا غروب، کسی داخل سنگر نمیشد، فقط یک نفر آن را جارو میکرد و منتظر میماندیم تا نم آن خشک شود.
پر کردن سوراخ موشها هم وظیفهای مهم بود. نه گچ داشتیم و نه سیمان و مجبور بودیم یک تکه سنگ با لبههای تیز را در دهانه لانهشان فرو کنیم؛ ولی آنها هم بیکار نمینشستند، پاتک میزدند و در کمتر از یکی دو روز، از جایی دیگر که اصلا احتمالش را نمیدادیم، کانال میزدند و راه باز میکردند. این جور مواقع، کاروکاسبی تلهموشهای چوبی کوچک که جزء واجبات هر سنگر بود، سکه میشد.
یک گوشه از اتاق بزرگ تدارکات در شهر گیلانغرب، پر بود از این تلهموشها. بعضیها آکبند بودند و بعضیها قسمتی از بدن موشها به دیوارهشان مانده بود! همه آنها بو میدادند؛ ولی هر چه که بودند، دستکمی از عراقیها نداشتند و دشمن محسوب میشدند.
کاسه و بشقابها از دستشان امان نداشت. اگر تنبلی میکردی و ظرف غذا را نمیشستی، نیمههای شب با صداهای شلپشلوپ بیدار میشدی و میدیدی موشها با زبان خود، کاسهها را برق انداختهاند! پاتکزدنشان هم دستکمی از عراقیها نداشت. گاهی نصف شب فریادت به هوا میرفت و یکیشان انگشت پایت را گاز میگرفت و دیگری دستت را، و دیگری هم میپرید روی صورتت.
سنگر که تمیز میشد، حال و هوای دیگری داشت. فقط شانس آوردیم که پنجرههای ۴۰ در ۳۰ سانتیمتری، هیچ شیشهای نداشتند که مجبور باشی به دستور مادرت، آنها را برق بیندازی! یک تکه گونی زمخت، بهتر از هزار شیشه، نقش بازی میکرد. فقط کافی بود آن را بالا بزنی تا کلی نسیم به داخل سنگر هجوم بیاورد و وجودت را صفا بدهد.
شب چهارشنبهسوری، کلی تیر و آر.پی.جی طرف عراقیها زدیم. بیچارهها هول برشان داشت که نکند ما قصد حمله داریم. پتویی سیاه روی سرم انداختم و در حالی که با قاشق به پشت کاسه میزدم، جلوی سنگر بچهها رفتم تا مثلا سنت «قاشقزنی» را هم احیا کرده باشم. از شانس بدم، برادر نوروزی – مسئول محور – در سنگر بچهها بود. پتو را که زد کنار، کلی کنف شدم. بچهها هم از خدا خواسته، زدند زیر خنده. حسین که یکمشت فشنگ ریخته بود توی کاسهام، پرید و کاسه را از دستم قاپید و در رفت.
شنبهشب، یکم فروردین ۱۳۶۱، بر خلاف دوران کودکی، حالوحوصله سالتحویل را نداشتم. رفتم و گوشه سنگر خوابیدم. یکی از بچهها کتری بزرگی را که صبح، با کلی زحمت، با خاک و گونی شسته بود، تا شاید کمی از سیاهی آن کم شود، روی «چراغ والور» گذاشت. بوی تند نفت آن و شعله زردش، حال همه را گرفته بود؛ ولی چه میشد کرد؟!
در عالم خواب، خود را داخل سنگر دیدم. درست در لحظه تحویل سال. خواب بودم یا بیدار، نمیدانم. فقط یادم هست که یکباره دیدم کف پایم شعلهور شده و میسوزد. سریع از خواب پریدم. غلام بود، از بچههای تبریز. سر شب به من تذکر داده بود که اگر موقع تحویل سال بخوابم، ناجور بیدارم خواهد کرد؛ ولی باور نمیکردم این جوری! فندک نفتی را زیر جورابم گرفته بود و در نتیجه، جورابی که کلی به آن دلبسته بودم - که تا آخر دوره سهماهه مأموریت با خود داشته باشم - آتش گرفت و پای بنده هم بله!
بدتر از من، بلایی بود که سر رضا آوردند. او دیگر جوراب پایش نبود. یک تکه خرج اشتعالی توپ، لای انگشتان پایش گذاشتند و با یک کبریت، کاری کردند که طفلکی کم مانده بود با سرعت صد کیلومتر در ساعت، به جای تانکر آب، برود طرف عراقیها. با همه اینها، کسی اخم نکرد و همه میخندیدند. از خنده بچهها، خندهام گرفت. حق داشتند. باید برمی خواستم تا پس از خواندن دعای تحویل سال، چند آیه قرآن بخوانیم. سپس روی یکدیگر را ببوسیم و رسیدن سال نو را تبریک بگوییم. اینها که سنت بدی نبود. صبح روز بعد، هوا طراوت خاصی داشت. انگار یک شبه همه گیاهان سبز شده بودند. تپهها پر شده بود از پروانههای بازیگوشی که بیتوجه به جنگ و این حرفها، میان گلهای سفید تازه شکفته، چرخ میخوردند و دنبال هم میپریدند. عطر شبنم سبزههای خیسخورده و بوی تند باروت نمکشیده که از خمپاره تازه منفجر شده بلند بود، شامه را پر میکرد. عیددیدنی و رفتن به سنگر بچهها و عطر زدن به لباسهای شسته که زیر پتوی کف سنگر اتو خورده بودند، اینها حکایت از نخستین روز سال نو داشت. داخل هر سنگر، عکس شاد و خندانی از امام به دیوار بود. دیدهبوسی، صلوات، ذکر حدیث و تلاوت قرآن و سرانجام بستههای کوچکی که تدارکات فرستاده بود، فضای جبهه را عیدی میکرد. نامه بچههای کوچک از کیلومترها آن طرف تر و از شهرهای مختلف آمده بود و کودکان و نوجوانان خوشسلیقه، کارتهای تبریک نقاشی شده، مقداری شکلات و آجیل، یک خودکار، یک دفترچه سفید و نامهای در این بستهها گذاشته بودند و برای ما فرستاده بودند.