محسن، سادات رضوی
باور کرده بودم که ما میتوانیم و به چشم خود دیده بودم و خودم در صنعت هوافضای ایران، مشغول کار بودم. دلم به حال هزاران دانشجویی میسوخت که هنوز به مراحلی مثل من نرسیدهاند و با چنین سخنانی از یک جایگاه علمی، مانند استادشان، ممکن است دلسرد و پژمرده شوند...
ترم آخر کارشناسی مهندسی هوافضا بود. درس طراحی سامانههای ماهواره را با یکی از استادان بنام این رشته، داشتیم. بر خلاف استادانی که در آمریکا یا انگلستان درس خوانده بودند، وی دکترای خود را در این رشته، در روسیه گرفته بود. گاهی استادانی که در غرب درس خواندهاند، سر کلاس از ناتوانیهایمان داد سخن سر میدهند؛ ولی کمتر استادی بود که از ژاپن یا روسیه برگردد و از این قبیل صحبتهای ناامید کننده بزند. حال از شانس من این درس و این استاد، داستانی برخلاف این رویه پیدا کرد. ماجرا از جلسه دهم به بعد شروع شد که بعد از آموزشهای اولیه و مباحث مربوط به طراحی، به مبحث تخمین هزینهها و قیمتها رسیدیم. رایج است که در طراحی هواپیما یا سامانههای فضایی، در فصلی از فصلهای پایانی، به مباحث اقتصادی پرداخته میشود تا طراح بتواند هزینههای اولیه و تقریبی طراحی انجام شده را در تولید انبوه، بداند.
خلاصه این استاد عزیز ما که روش تدریس شیوا و بیان خاصش به شیرینی بحث طراحی ماهواره افزوده بود، هنگامی که به مباحث اقتصادی و تخمین هزینهها رسید، در برابر چشمان شگفت زده و متحیر دانشجویان، با جمعبندی هزینهها به نرخ دلار آن روزها و در قیاس با بودجه کل سالانه کشور، اثبات کرد که اگر ما بخواهیم یک کیلو جرم یا به عبارت خودش، یک پیت حلبی را در مدار قرار دهیم، تازه در پایینترین مدارها، چیزی بیش از نیمی از بودجه کشور را باید برای آن هزینه کنیم و این، یعنی فلج شدن کشور و بر این اساس، برای جمهوری اسلامی ایران و ماها اصلاً مقرون به صرفه نیست! همه ما ناامید شدیم. با ماشین حساب مهندسیام برای بار چندم، هزینههای این کار را از روی نوشتههای استاد، جمع زدم و اعداد و ارقام را محاسبه کردم و دیدم کاملاً درست است. راهی به جز آه کشیدن نداشتیم.
همه شوق بچهها برای کسب علم طراحی و تمرین این کار بزرگ و خیالپردازیهایمان برای شرکت در پروژههای ماهوارهای بومی در میهن عزیزمان، از فهرست آرزوهای نزدیکمان از بین رفت. فکر میکردیم که برای چه اصلاً باید این درس را بیاموزیم و بعد میگفتیم: شاید برای این باشد که بعد از فارغ التحصیل شدن، بتوانیم در کشورهایی مثل آمریکا بر روی اینگونه پروژهها کار کنیم! برای جلسات بعدی و حضور در جلسه درس، کاملاً مشخص بود که نه تنها من؛ بلکه بیشتر بچهها دیگر انگیزهای نداشتند. ترم تمام شد و من، فارغ التحصیل شدم. در کنکور ارشد قبول شدم و سال اول ارشد نیز رو به پایان بود که خبرها حاکی از آن بود که به زودی ماهوارهای کاملاً ایرانی به نام امید، به فضا پرتاب خواهد شد! پیش خود خاطرات جلسه درس طراحی ماهواره را مرور کردم و با پوزخندی به صحبتهای بچهها، از کنارشان رد شدم.
چهاردهم بهمن 1388 بود. هیچ وقت این روز را فراموش نمیکنم که با پخش مستقیم از تلویزیون، دستور پرتاب ماهواره امید صادر شد. من مات و مبهوت بودم! در خانه و در میان انبوه سؤالات خانواده و پیامکهای پرسشی آشنایان و دوستان، گویا روزه سکوت گرفته بودم. روز بعد از طریق سایتهای پایگاههای فضایی جهان، مثل ناسا، موضوع را بررسی کردم؛ بله، ناسا هم تایید کرده بود که اولین ماهواره کاملاً بومی ایرانی، با یک ماهواره بر ایرانی به صورت موفقیت آمیز در مدارش قرار گرفته است! خدای من! پس تمامی حرفها و محاسبات استاد در خصوص تخمین و برآورد هزینه ساخت و طراحی ماهواره...
روزها گذشت، تا اینکه با توجه به علاقه شدیدم به فعالیت بر روی ماهوارهها، از سال دوم ارشد موفق شدم به تیم ماهوارهای ایران وارد شوم و به عنوان یک پژوهشگر جوان و البته شاید در آخرین حلقه محققانش، به توسعه این دانش و فن، کمک کنم. جالبترین قسمت برایم این بود که در تمام سازمان، نه تنها دفتری از کشوری خارجی دایر نبود؛ بلکه حتی یک خارجی هم برای مشورت وجود نداشت و تمامی کارکنان، جوان بودند و رئیس بخش نیز تنها ده سال از من بزرگتر بود! روزها میگذشت و من برای ارائه مقاله پذیرفته شدهام، به محل برگزاری کنفرانس هوافضای ایران رفتم.
تا بعدازظهر که نوبت ارائه من بود، چند ساعت مانده بود. تصمیم گرفتم با دوستانم به نمایشگاه دستاوردهای هوافضایی سالهای اخیر که در ساختمان کناری دایر شده بود، بروم. در نمایشگاه، نمونه ماکتهایی از ماهواره امید بود.
داشتم با خوشحالی نگاهش میکرد که متوجه شدم همان استاد درس طراحی ماهوارهمان دارد به سمت غرفه ماهواره امید میآید. چند دانشجو هم دورش را گرفته بودند و او برایشان توضیحاتی میداد. درونم طوفانی ایجاد شد و هر چه استادم به من نزدیکتر میشد، قلبم تندتر میزد؛ تا اینکه به کنار من و ماکت ماهواره امید رسید. وقتی مرا دید، لبخندی زد و گفت سلام، دست دادیم. پرسید: کجایید؟ گفتم: ارشد میخوانم. گفت به سلامتی. گفتم: استاد! خاطرتان است در درس طراحی ماهواره، من هم این درس را با شما داشتم. گفت بله. با تخمین هزینههای یک ماهواره، اثبات کردید که ما حتی یک پیت حلبی را هم نمیتوانیم در مدار قرار دهیم و بعد اشاره کردم به سمت ماکت ماهواره امید و گفتم: پس این چیست؟ استاد که در کنار دانشجویان جدیدش یکه خورده بود، نگاهی به من کرد و نگاهی به ماهواره امید و بعد لبخند دیگری زد و گفت: خب، اینکه چیز خاصی نیست؛ یک ماهواره بسیار معمولی است! گفتم: بالاخره ماهواره است و در مدار قرار گرفت، آن هم توسط ایرانیها و نیمی از بودجه یک سال کشور را هم صرفش نکردهاند! استاد از کنارم عبور میکرد و دانشجویان همچنان دورش. شاید در تدریس امسالش، تجدیدنظر کند... شاید هم پشت سر این موفقیت بزرگ، همین جنس صحبتها را ادامه دهد؛ اما دیگر برایم مهم نبود؛ چون باور کرده بودم که ما میتوانیم و به چشم خود دیده بودم و خودم در صنعت هوافضای ایران، مشغول کار بودم. دلم به حال هزاران دانشجویی میسوخت که هنوز به مراحلی مثل من نرسیدهاند و با چنین سخنانی از یک جایگاه علمی، مانند استادشان، ممکن است دلسرد و پژمرده شوند...
منبع: مجله پرسمان، بهمن و اسفندماه 1393 شماره 146و147