ما را به جرم عشق مواخذه میکنند؛ گویا نمیدانند که عشق گناه نیست. اما کدام عشق؟
خداوندا، معبودا، عاشقا، مرا که آفریدی عشق به پستان مادر را به من یاد دادی. اما بزرگتر شدم و دیگر عشق اولیه مرا ارضا نمیکرد؛ پس عشق به پدر و مادر را در من به ودیعت نهادی. مدتی گذشت دیگر عشق را آموخته بودم... به دنیا عشق ورزیدم. به مال و منال دنیا عشق ورزیدم. به مدرسه عشق ورزیدم. به دانشگاه عشق ورزیدم. اما همه اینها بعد از مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد؛ یعنی عشق به تو. فهمیدم که عشق به تو پایدار است و دیگر عشقها عشقهای دروغین است. فهمیدم که لاینفع مال و لا بنون. فهمیدم که وقتی شرایط عوض شود، یفرالمرء من اخیه و صاحبته و بنیه و امه و ابیه ....
پس به عشق به تو دل بستم. بعد از چندی که با تو معاشقه کردم، یکباره به خودم آمدم و دیدم که من کوچکتر از آنم که عاشق تو شوم و تو بزرگتر از آنی که معشوق من قرار بگیری. فهمیدم که در این مدت که فکر میکردهام عاشق تو هستم، اشتباه میکردهام. این تو بودهای که عاشق من بودهای و مرا میکشاندهای. اگر من عاشق تو بودم باید یکسره به دنبال تو میآمدم؛ ولیکن وقتی توجه میکنم میبینم که گاهی اوقات در دام شیطان افتادم. ولی باز به راه مستقیم آمدهام. حال میفهمم که این تو بودهای که عاشق بندهات بودهای و هرگاه او صید شیطان شده، تو دام شیطان را پاره کردهای و هر شب به انتظار او نشستهای تا بلکه یک شب او را ببینی. حالا میفهمم که تو عاشق صادق بندهات هستی. بنده را چه که عاشق بشود.