امام باقر علیه السلام فرمودند:  به خدا سوگند که او (مهدی (علیه السلام)) مضطر (حقیقی) است که در کتاب خدا آمده می فرماید: «اَمَّن یجیب المضطر اذ ادعاه و یکشف السؤ...» بحارالانوار، ج ٥٢، ص ٣٤١ 

خاطره‌ای از زبان شهید چمران

دشمن فهمید که سلاح ضدتانک ما تمام شده است. لحظات دردناکی بود. جوانان مشت‌ها را گره کردند و با فریاد الله‌اکبر به سوی تانک حمله کردند. مبهوت شدم که چگونه می‌توان با شعار الله‌اکبر بر تانک غلبه کرد. نگران بودم که دوستانم را با رگبار درو نکنند. احساس کردم اگر چنگال محاصره آن‌ها، دوستان ما را در بر بگیرد، همه شهید خواهند شد. تصمیم سختی گرفتم. راه خود را به سوی سوسنگرد کج کردم. اکبر چهره‌قانی و اسدالله عسکری به من ملحق شدند.
کماندوهای عراقی به طرف ما سرازیر شدند. درگیری آغاز شد. محاصره شدیم. احساس کردم عاشوراست و در رکاب امام حسین (علیه السلام) می‌جنگم. به پای خود گفتم: ای پای عزیزم! که همه عمر مرا از کوه و بیابان و راههای دور گذراندی؛ اکنون که ساعت آخر حیات من است، از تو می‌خواهم که با جراحتم مدارا کنی، و من را در صحنه نبرد خوار نکنی. پای من، مرا لنگ نگذاشت. هر چه اراده کردم، به‌سهولت انجام داد. در همه حرکاتم، وقفه‌ای به وجود نیاورد. به خون خود نهیب زدم: آرام باش! من با تو کار دارم و می‌خواهم که به وظیفه‌ات عمل کنی. رگبار گلوله می‌بارید. مرتب جابه‌جا می‌شدم. با رگبار گلوله، از نزدیک شدن آن‌ها ممانعت کردم. یک بار متوجه سمت چپ شدم. در فاصله ۱۰ متری، چند نفر به سمت من نشانه‌گیری می‌کردند. لباس ببر پلنگی را به تن داشتند. سن آن‌ها، حدود ۳۰ تا ۳۵ سال بود. بدون تأخیر، بر زمین غلتیدم و رگبار گلوله را بر آن‌ها گشودم. آن‌ها به روی هم ریختند. دیگر آن‌ها را ندیدم.