امام باقر علیه السلام فرمودند:  به خدا سوگند که او (مهدی (علیه السلام)) مضطر (حقیقی) است که در کتاب خدا آمده می فرماید: «اَمَّن یجیب المضطر اذ ادعاه و یکشف السؤ...» بحارالانوار، ج ٥٢، ص ٣٤١ 

حکمت و حکایت 1257

چشم جوانمردان
حکایت آورده‌اند که: جوانمردی غریبی را مهمانی کرد. چون از طعامْ خوردن فارغ شدند، کنیزکی بیامد و آب بر دستِ ایشان می‌ریخت، تا دست می‌شستند.  آن مرد غریب گفت: «در فتوّت زشت است که زنی آب بر دست مردان ریزد.»
یکی از آن جوانمردان گفت: «چندین سال است تا در این مُقامم و هر روز به سفره این جوانمرد حاضر شده‌ام و هرگز ندانسته‌ام که زن آب بر دست من می‌ریزد یا مرد؟ چشم بر هم باید، تا ما را دل بدان نکشد که در حقِّ آزادْ مردی به طعن مدخل سازیم.»
 
پیشوای صادق
حکایت آورده‌اند که: شخصی در مسجدی خفته بود. چون بیدار شد، پنداشت که هَمْیانِ زر با خود داشت و برده‌اند. اتفاقاً امام جعفر صادق (علیه السلام) نماز می‌کرد. آن شخص چون هیچ‌کس دیگر را در آن مسجد ندید، ناچار به امام در آویخت.
امام فرمود که «تو را چه شده است؟» گفت: «همیان زر داشتم و اینجا خفته بودم، اکنون که بیدار شدم، همیان نیست و به غیر از تو کسی دیگر در این مسجد نیست.»
امام جعفر از او پرسید که: «همیان زر تو چند بود؟» گفت: «هزار دینار.»
گفت: «با من به خانه آی و هزار دینار بستان!» 
آن مرد با او برفت. امام هزار دینار به وی داد، بسیار بهتر از زرِ او. چون با نزدِ رفیقان آمد، حال بگفت. ایشان او را ملامت کردند و گفتند: «همیان اینجاست.» آن مرد تفحّص کرد که آن شخص که زر به من داد، کیست؟
گفتند: «او دخترْزاده رسول خدای امام جعفر صادق (علیه السلام) بود.» آن مرد برخاست و نزد امام رفت و در قدمِ او افتاد و زاری کرد و عذر خواست و زر باز داد.
امام قبول نکرد و گفت: «چیزی که خدای را از خود دور کردیم، دیگر باز نستانیم»