روزی پادشاهی از شهر بازدید میکرد که با یک مرد خردمند رو به رو شد؛ چون از احوالات و خرد و دانش آن مرد مطلع بود از او خواست که به قصر پادشاهیاش بیاید.
وقتی پیر حکیم به دربار پادشاه آمد؛ پادشاه از او پرسید: «درباره حکمت و خرد تو چیزهای زیادی شنیدهام. میخواهم از تو سؤالی بپرسم، اما اگر نتوانی به سؤال پاسخ دهی، مجازات خواهی شد».
پیر خردمند لبخندی زد و پذیرفت؛ البته چارهای جز پذیرفتن نداشت.
پادشاه از او پرسید: بهترین عضو بدن انسان کدام است؟ آیا میتوانی آن را با خود بیاوری؟
پیر خردمند به بیرون از قصر رفت و با زبان شخص مردهای بازگشت و آن را به پادشاه داد و گفت: این بهترین عضو بدن انسان است.
پادشاه دوباره پرسید: بدترین عضو بدن انسان کدام است؟
باز مرد حکیم به بیرون از قصر رفت و با زبان شخص مرده بازگشت و آن را به پادشاه داد و گفت: این بدترین عضو بدن انسان است.
پادشاه با تعجب پرسید: «چرا هر دو بار یک عضو از بدن را آوردی؟ چگونه میشود زبان انسان هم بهترین و هم بدترین عضو بدن باشد؟»
پیر حکیم جواب داد: سرورم، همه ما با زبان حرف میزنیم و با حرفهایمان، سخنان خوب و بد میگوییم و همهی مصیبتها و خوبیها هم به خاطر همین زبان است.
پادشاه از این تحلیل مرد خردمند خوشحال شد و به آن پاداش داد.
مصداق همین حکایت در ضربالمثلهای پارسی نیز هست: مثل ضرب المثل زبان سرخ، سر سبز را میدهد بر باد!