من آن روزها اینهمه تلاشش را میدیدم و برایش احترام قائل بودم، اما آنچه محبت او را به دلم میانداخت نکات دیگری بود. اول آنکه میدیدم چطور دوست جاهل و دشمن دانا، او را میزند! حرمتش را هتک میکند! و او مقتدرانه میجنگد و مظلومانه کار را جلو میبرد. چندین بار از نزدیک او را دیده بودم. یکبار کسی آمد دانشجویی را که به او بیاحترامی کرده بود با بیادبی و تمسخر ازش یاد کند. با همان هیبت و عقلانیتش، اخم کرد که این کار درست نیست و خود را با آن دانشجو مقایسه کرد که خطای او را دستمایه تمسخرش نکنید، من هم ممکن است مثل او خطا کنم. کمتر کسی میدانست او «پانزده سال شاگرد خصوصی اخلاقی بهجت العارفین» و پیر صاحب نفس قم، «آیتالله بهجت» بود. محضر مصباح، معنویت داشت. یکبار به ما گفت: شما دانشجویانی که به حوزه میآیید، چهبسا برای اسلام ظلمهایی هم ببینید؛ اما صبر کنید. من منطق او را نه در گفتار، که در کل هویتش مییافتم. میگفت صبر شما کار را برای دیگران سهل خواهد کرد. یکبار هم در جلسهای خصوصی، از تلاشهای چندینسالهاش برای آشتی نسبت علم و دین و وحدت حوزه و دانشگاه برایمان سخن میگفت که این میزان دنبالکردن و پیگیری و خسته نشدن، برایم اعجابآور بود.
او تا نفس داشت سکوت نکرد. فکر شان و شئونات و این بازیها هم نبود. عزت را خدا میدهد. حرمت را خدا میدهد. او آنچه شنیده بودیم را با وجودش یادمان میداد.
من نه در ساحت اندیشه و نه در اقدام، او را بی خطا نمیدانم؛ اما حوزه به من آموخته، چگونه هم مستقل و آزاد بیندیشم و هم در مقابل نورانیت جهاد و علم اساتید خود، سر تعظیم فرود آورم. او مظهر معنویت بود و عقلانیت و بصیرت. او به ما یاد داد چگونه میتوان علم و اندیشه را که هویتی آزاد و مستقل دارد، تحت حاکمیت و ولایت الهی درآورد، و چه خوش این حقیقت را به تصویر میکشید. بخواهیم یا نخواهیم، باور کنیم یا باور نکنیم، همگی به او مدیونیم.
این روزهایی که گذشت، بدجوری دلم هوای او را کرده بود. کاش زنده بود. این مصباح حوزه، ثلمه ای که حوزههای ما بعد او دید، چگونه جبران میشود نمیدانم! ادامه دارد ...